بي زبان:‌

خيلي زور دارد به خدا. فکر کن قبل از اينکه به مدرسه رفته باشي به اصرار پدرت کلاسهاي زبان انگليسي ات را شروع کرده باشي و در دبيرستان بتواني کم کم جمله هاي شکسپير را بفهمي که با آن انگليسي قلمبه سلمبه اش چه مي گفته است. فکر کن قبل از کنکور يک انگولکي هم به کتابهاي آموزشي زبان فرانسه بکني و به محض اينکه دانشگاه را شروع کرده اي کلاسهاي زبان آلماني ات را هم شروع کرده باشي و قبل از اينکه ترکش کني امتحان سطح پيشرفتهء آن را هم با موفقيت بگذراني و براي خودت کلي ادعا کني که خيلي اين کاره اي. تصور کن شش يا هفت ماه هر روز بعد ازظهر حتي وسط گرماي تابستان بعد از اينکه کلاسي که در آن زبان انگليسي درس مي دهي تمام می شود به کلاس بغلي بروي و با فشار زيادي چند تا چند تا کتابهاي اسپانيايي را هم بخواني و کم کم بتواني شعرهاي اين شاعرهاي آمريکاي لاتين را به زبان اصلي بخواني و براي خودت بلغور کني.

حالا فرض کن از همان بچگي زبان ماشينها را هم ياد گرفته اي و با يک حوصله اي که حالا اصلا يادت نيست از کجايت مي آوردي مي نشستي اين صفر ها و يکها را روي کاغذ به هم ربط مي دادي و با زبانِ ماشينِ زبان نفهم به او مي فهماندي که مي خواهي نقاشيِ يک موش را روي صفحه يک کمي به اين طرف بچرخاني. بعد هم فرض کن خيلي شانسي و اتفاقي در يک مدرسه اي درس خوانده اي که در هر سوراخش مي توانستي يک زبان ماشين جديد ياد بگيري و با حرص زيادي به همهء سوراخها سر کشيدي و از هر زباني هر چقدر توانستي ياد گرفتي و فکر کردي ديگر هيچ جاندار و بيجاني نيست که نتواني با او ارتباط برقرار کني، چون زبان همه را مي داني.

حالا که همهء اينها را فرض کردي و فکر مي کني همهء زبانهاي دنيا را دست و پا شکسته مي داني، چشمانت را ببند، و خودت را ببين که روبروي يک عکس نشسته اي. حالا تصوير عکس را نگاه کن که آرام آرام کمرنگ مي شود، انگار آن چهره اي که در عکس است از تو فاصله مي گيرد و دور مي شود. فکر کن خودت مي داني که مي تواني نامِ آن چهرهء دوست داشتني را صدا بزني تا برگردد. خودت مي داني که چه کاري لازم است انجام دهي تا لبخندِ عکسِ قشنگ روي ميزت هميشه پررنگ و نزديک بماند،‌ و خودت مي داني که يک چيزي هست توي دلت، که مثل چماق سرش را گرفته است. حالا چشمانت را باز کن و مرا همينجا ببين، که تمام عمرم را در پي آموختن زبانهاي اين و آن گذراندم و در زبان هيچ انسان و هيچ ماشيني جمله اي ندارم که بتوانم آنچه در من مي گذرد را با آنکه دوستش دارم در ميان بگذارم. حالا زمزمه ام را گوش کن، وقتي که مي گويم اي کاش به جاي اين همه زبانهاي اين و آن، زبان دلم را درست مي‌ آموختم ،‌ شايد امروز مي فهميدم اين لا مذهب چه مي گويد.

:: دلتنگستان