دو مطلب زير را كامل می‌نويسم تا كمی بيشتر بفهميم چه بلايی بسر ملت و مملكت ما آمده...

1) من هفـت تـا شـوهـر دارم!

شرعي ازدواج مي كنند. قيمتش هم بين يكصدهزار تا يك ميليون تومان است. به راحتي به محله‌های فقيرنشين می‌روند و دختر می‌خرند...

بالای سر در ساختمان محل کار ما تابلوی ("UN" )نصب شده بود. بعنوان مامور سازمان ملل در شناخت و تشخيص پناهندگان واقعی تحت کنوانسيون (1951) به مشهد دفته بودم. طبيعی است که اسم ("UN" ) و سازمان ملل خيلی دهن پر کن است. خيلی ها فکر می کردند ما آنجا نشسته ايم تا صلح جهانی را تامين کنيم. از بيرون، همه فکر می کردند داخل آن ساختمان چه خبر است. اين که هزاران افغانی به زحمت از کله سحر می آيند و صف می کشند تا بعد از سه روز بتوانند نوبت بگيرند و به داخل بيايند نيز مضاف بر آن شده بود. افغانها فکر می کردند بعد از داخل شدن پذيرايی مفصلی می شوند و از آنها پرسيده می شود چه مشکلی دارند حتما بعدش می آیند و از هزار مشکل خود در ايران صحبت می کنند و بعد از آنها پرسیده می شود که کجای دنيا می خواهند بروند حتما آنها می گويند ژنو. بعد ما دست می زنيم و يک خدمتکار با سينی وارد می شود که داخل سينی يک بليط لوفت هانزا به مقصد ژنو گذاشته شده است. همکارها و دوست های وزارت کشور هم آنجا بودند. به ما به چشم خائنين وطن فروش نگاه می کردند که می خواهند کشور را ايران افغانی کنند.
طبق قوانين کنوانسيون (1951) کسانی که می خواهند ادعای پناهندگی کنند حتماً بايد در کشوری خارج از محل زندگی خود اين درخواست را بدهند و بسيار طبيعی است که هيچ ايرانی در داخل خاک ايران نميتواند به دفتر (UNHCR) مراجعه کند و تقاضای پناهندگی بدهد.
يک روز صبح زود که رفته بودم صلح جهانی را تامين کنم متوجه شدم کسی که به داخل اتاق مصاحبه آمده يک دختر جوان است که با چادر روی خود را سخت گرفته و سر خود را به زير انداخته است. خيلی از زنان افغانی وقتی به داخل می آمدند، به همين حال می آمدند و می پرسيدند کدام يک از ما مامور سازمان ملل است. به مامورين وزارت کشور اعتماد نداشتند. از همکارم خواستم بيرون برود. برايش توضيح دادم که هرگونه اطلاعی که او به ما بدهد کاملاً محفوظ می ماند و در پرونده های سازمان ملل ضبط شده و بدون اجازه او هيچ استفاده ای از آن نمی شود. با متانت و آرامش و با احترام کامل از او خواستم حداقل صورتش را نشانم بدهد. خيلی راحت چادر را از سرش برداشت. روسری سرش بود. خيلی جوان بود ولی دور چشمانش کبودی می زد و رنگ زرد چهره اش را گرفته بود. به امتحانی ها نمی خورد. حدس زدم بايد از فارس های کابل باشد. اسمش را پرسيدم. اگر شروع به صحبت می کرد می توانستم بفهمم اهل کجای افغانستان است ولی آرام و شمرده گفت: من کمک می خواهم. فارسی خودمان را خالص صحبت می کرد. پرسيدم شما افغانی هستيد؟ گفت: نه.
گفتم: ما فقط برای افغانی ها فعاليت می کنيم. بفرماييد که اهل کدام کشور هستيد؟
گفت: ايران. مشهد.
گفتم: متاسفم. لطفاً تشريف ببريد.
قبلاً هم چنين اتفاقی افتاده بود. ايرانی هايی که فکر می کردند مامورين سازمان ملل، کبوترهای صلح هستند که هر کدام يک برگ زيتون بر منقار دارند، می آمدند و از حقوق بشر و غيره شکايت می کردند. کلی طول می کشيد تا به آنها بفهمانيم سازمان ملل آژانس های مختلف دارد و ما مامورين کميساريای عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان هستيم و آنها دست آخر بلند مي شدند و با فحش و ناسزا آنجا را ترك مي كردند .
با صدايي گرفته گفت: من كمك مي خواهم.
با خود گفتم باز اين سناريو قرار است تكرار شود. به صندلي تكيه دادم و اجازه دادم مشكلش را بگويد. مي گفت و من توضيح مي دادم و او مي رفت. مثل روزهاي ديگر.
گفت: من مي خواهم مرا از دست شوهرم نجات بدهيد.
با لحن تمسخر آميز گفتم: خوب به دادگاه خانواده برويد و درخواست كمك كنيد.
گفت: شوهرم افغاني است.
شروع شد. باز هم يك بدبخت ديگر. دختران ايراني فقير و بيچاره اي كه در ازاي پرداخت پول به افغاني ها فروخته مي شدند تا مرد افغاني بتواند كارت اقامت بگيرد. رويه اشتباه وزارت كشور. ازدواج شرعي و غير رسمي. چون افغاني ها نمي توانند رسمي در ايران ازدواج كنند. شرعي ازدواج مي كنند. قيمتش هم بين يكصدهزار تا يك ميليون تومان است. به راحتي به محله هاي فقير نشين مي روند و دختر مي خرند. وزارت كشور هم تبعه خودش را اين طور حفظ مي كرد كه به شوهر اجازه اقامت مي داد تا دختر مجبور نشود به افغانستان برود. بدبخت ها نمي دانند با ازدواج با يك افغاني تابعيت ايراني خود را از دست مي دهند.
گقتم: كار شما چندان هم سخت نيست. برويد و دادخواست بدهيد. دادگاه حكم مي دهد و شوهرتان را هم از كشور اخراج مي كنند.
گفت: نه مي خواهم شما مرا نجات بدهيد.
گفتم: ما نمي توانيم. بعد با بي حوصلگي گفتم: خوب. بگو مشكل چيست.
گفت: پدرم معتاد است. ما هفت تا خواهر و برادريم, من بزرگتر ازهمه هستم. پدرم از من بدش مي آيد. مي گويد دختر فقط بدبختي به بار مي آورد. اگر پسر بودي مي توانستي كمك خرج من باشي. منظورش از كمك خرج اين است كه مي توانستم برايش مواد ببرم. لااقل بدوك مي شدم و برايش جنس خوب مي آوردم. خلاصه خيلي سركوفت مي زد.
زياد داستان جديدي نبود. نگاهش كردم. مستقيم و خيره به موزاييك جلوي پايش نگاه مي كرد. پاهايش را محكم به هم چسبانده بود ولي پاهايش مي لرزيدند. دست خود را روي پايش گذاشت تا جلوي لرزش را بگيرد. ولي دستهايش هم لرزيدند.
تا اينكه غلام سخي آمد. من فقط مي توانستم كارهاي خانه را بكنم. كسي هم خواستگاري من نمي آمد. ما در محله فقير نشين پشت طلاب زندگي مي كنيم. يك خانه خرابه داريم و مادرم در خانه هاي مردم كار مي كند تا بتواند خرج ما و مواد بابام را بدهد. غلام سخي آمد پيش پدرم. پدرم مرا براندازكرد و گفت: يك ميليون تومان مي خواهم. غلام سخي رفت و فردا با يك بسته ترياك آمد. با هم چانه زدند و سر هفتصدهزار تومان توافق كردند. ديگر هرچه ترياك آورد, پدرم كمتر از هفتصد هزار تومان رضايت نداد. غلام سخي مهلت خواست و يك هفته بعد آمد و پول را داد و من نزد صلاي محله به عقد غلام در آمدم.
گفتم: خوب اينكه چيز تازه اي نيست. متاسفانه به دليل رويه غلط اداره اتباع امور خارجه و جهل مردم اين اتفاق زياد مي افتد. ما كاري نمي توانيم بكنيم ولي حداقل دادگستري خوب عمل مي كند برويد و دادخواست طلاق بدهيد.
لحظه اي چشم در چشم من دوخت و چيزي نگفت در عمق چشمانش خواندم كه خود را بسيار دور از من مي بيند در حالي كه كمتر از 3 متر با من فاصله دارد.
گفت: حداقل گوش كنيد.
گفتم: ما وقت گوش كردن نداريم. بفرماييد.
به چشمانم زل زد و با بغضي فرو خورده گفت: بايد گوش كنيد .
سيگاري آتش زدم و تكيه دادم و با دست اشاره كردم كه ادامه دهد.
گفت: من فقط هفته اي يك شب غلام سخي را مي بينم.
گفتم: آخر اين هم شد مشكل؟ حتما مي رود دنبال پخش مواد.
گفت: شايد هم برود ولي اين مشكل من نيست.
گفتم: خانم دست بردار. چند سالته؟
گفت: (19) سال.
گفتم: شكر خدا كه عقلت كار مي كنه؟
گفت: نمي دانم.
بيش از حد آرام بود. عصبي شده بودم.
گفتم: خانم جان. دخترم. زندگي قواعد خاص خودش را دارد. شوهر را بايد در خانه نگهداشت. اگر هم سر به راه نيست جدا شو. اين كه مشكلي نيست.
گفت: نمي دانم.
گفتم: پس مشكلت چيه؟
گفت: من هفت تا شوهر دارم.
نمي دانستم چه بايد بگويم. خشك شدم. اشك از چشمانش سرازير شد. لرزش پايش بيشتر شد. سرش را به زير انداخت و ادامه داد.
گفت: اوايل فقط مي ترسيدم و گريه مي كردم. از خود غلام سخي هم مي ترسيدم ولي وقتي شبهاي بعد آدمهاي ديگر آمدند نمي توانستم هيچ چيز بگويم يا خفه مي شدم يا خفه ام مي كردند.
گفتم: كتكت مي زدند؟
گفت: اوهوم.
گفتم: همه افغاني هستند؟ شش تاي ديگر؟
گفت: اوهوم .
ديگر تحمل نكرد. هنوز هم دلم مي لرزد. گريه به اين تلخي تا به حال نديده بودم. فقط گريه كرد و دستانش مي لرزيدند.
گفت: به غلام سخي گفتم چرا پدر سگ؟ گفت: من كه پول نداشتم. هفت نفر شديم. نفري صد هزار تومان گذاشتيم وسط. خوب آنها هم حقشان را مي خواهند. گفتم: بي رحم بي همه چيز, لااقل به من رحم كن. گفت: رحم كه ما را ارضا نمي كند. حالا آمده ام شما براي من كاري بكنيد. تو را به خدا نجاتم بدهيد. دوبار رفتم قهر به خانه, قبل از اينكه چيزي بگويم پدرم مرا با كتك انداخت بيرون. مي ترسيد غلام سخي بيايد و پولش را پس بگيرد. غلام سخي مرا مي آورد به خانه و دوباره همان قضايا .I...I بدبخت شده ام. I... I فقط يك توده گوشت و استخوان شده ام. تو را به خدا نجاتم بدهيد.
بلند شدم. دوست وكيلي داشتم كه درآنجا وكالت مي كرد. با موبايل بهش زنگ زدم و گفتم يك مشكل خاص دارم و تمام حق الوكاله اش را خودم مي پردازم.
بلند شد. گفتم: اگر نمي تواند راه برود اجازه بدهد آمبولانس خبر كنم. گفت كه مي تواند راه برود. با هم آهسته از اتاق بيرون رفتيم. همكارم اداره اتباعم با اخم به من نگاه كرد. پيش خود مي گفت كه اين خائنين كم دردسر دارند. حالا زن افغاني را هم با خود بيرون مي برند. به آرامي گفتم كه چادرش را بر سرش بياندازد. وقتي از پله ها مي رفتيم از او پرسيدم صبحانه خورده است يا نه؟ گفت: كه فقط روزي يك وعده غذا مي خورد. پيشاني اش عرق كرده بود. آهسته گفت: من حامله هستم.
:: زنان ايران - از سايت گويا

**
2) مهاجرت، قتل، كليه:

اينجا نشستم و دارم به قتل يک زن و مرد جوان ايراني در مونيخ فکر مي کنم.
زن و مرد از ايران فرار کردن؛ خودشون رو به آلمان رسوندن؛ تقاضاي پناهندگي کردن؛ منتظر جوابشون بودن.
همسايه ها: آدم هاي ساکت و موْدبي بودن.
مرد بي کار بود؛ زن کار مي کرد. در يک بيسترو.
زن به رئيسش گفته بود، شوهرش يه کار خوب گير آورده؛ گفته بود به زودي از اينجا ميرن، ميرن جايي که شوهرش قراره کار بکنه، اسباب و اساس خونه شون رو هم بسته بندي کرده ن، همين روزا قراره بيان دنبالشون.
شب با شوهرش ميرن بيرون.
صبح جسد هاشون رو گوشه ي خيابون پيدا مي کنن.
فقط کليه هاشون رو برده بودن...
بعد به گزارشي فکر مي کنم که چند روز پيش در مرور خوندم...
...اولين‌ شماره‌ تلفن را مي‌گيرم: آقا ببخشيد براي‌ فروش‌ كليه‌ تماس‌ گرفتم‌؟
ـ براي‌ خريد زنگ‌ زده‌ايد؟
ـ بله‌، قيمتش‌ چند است‌؟
ـ هر قيمتي‌ كه‌ فروشندگان‌ ديگر گفتند، من‌ 500 هزار تومان كمتر مي‌دهم‌.
ـ براي‌ چي‌ مي‌خواهيد كليه‌تان‌ را بفروشيد؟
ـ (سكوت‌ مي‌كند و حرفي‌ نمي‌زند.)
در زير دومين‌ آگهي‌، همراه‌ با يك‌ شماره‌ تلفن‌ نوشته‌ شده: "حسين‌ 36 ساله‌ گروه‌ خوني‌ +ج"
ـ با او تماس‌ مي‌گيريم‌: با آقا حسين‌ كار داشتم‌؟
ـ پسر نوجواني‌ در جواب‌ مي‌گويد: داداش‌ حسينم‌ خانه‌ نيست‌. شما براي‌ خريد كليه‌ تماس‌ گرفته‌ايد؟
ـ بله‌ كجاست‌؟
ـ آقا ديگر قصد فروش‌ كليه‌ نداريم‌.
ـ چرا؟
ـ برادرم‌ با ماشين‌ قرضي‌ تصادف‌ كرده‌ بود، دادگاه‌ برايش‌ 2 ميليون‌ ديه‌ بريده‌ بود. برادرم‌ مي‌خواست‌ با فروش‌ كليه‌اش‌ پول‌ ديه‌ را تهيه‌ كند كه‌ خريداري‌ پيدا نشد و الان‌ در زندان‌ است.

با سومين‌ شماره‌ تلفن‌ كه‌ از روي‌ يك‌ آگهي‌ ديواري‌ ديگر يادداشت‌ كرده‌ام‌ تماس‌ مي‌گيرم‌.
ـ خانمي‌ از آن‌ سوي‌ خط‌ مي‌گويد:اشتباه‌ گرفته‌ايد آقا!
ـ مي‌گويم‌ ولي‌ شماره‌ تلفن‌ شما روي‌ اعلاميه‌ فروش‌ كليه‌ درج‌ شده‌ بود؟
ـ زن‌ جواب‌ مي‌دهد: پسرم‌ عاشق‌ شده‌ آقا! براي‌ خرج‌ عروسي‌اش‌ مي‌خواد كليه‌اش‌ را بفروشه‌. شما الان‌ در آن‌ محل‌ هستيد؟
ـ بله‌ خانم‌، الان‌ در مقابل‌ انجمن‌ حمايت‌ از بيماران‌ كليوي‌ هستم.
ـ پس‌ لطفا اعلاميه‌ پسرم‌ را پاره‌ كنيد.
چهارمين‌ تماس: خانم‌ براي‌ خريد كليه‌ تماس‌ گرفته‌ام‌.
ـ فروخته‌ شد آقا!
اينجا نشستم و دارم به زن و مرد جوان ايراني فکر مي کنم که در ايران زادگاه شون رو ازشون دزديدن و در آلمان کليه هاشون رو.
به يک تبليغ فکر مي کنم که بچه که بودم تو تلويزيون نشون ميدادن: زن جووني که براي خريدن يک کادو براي نامزدش( همون دوست پسر) مو هاي بلندش رو مي فروشه.
و به جووني فکر مي کنم که براي خرج عروسيش مي خواد کليه ش رو بفروشه.
بعد؛ بعد به خودم فکر مي کنم.
خودم

:: مطلب (2) از وبلاگ "هوشنگ و يادداشت‌هاش"
:: ضمن اينكه مطلب "امارت اسلامی آلمان" واقعاً جالب و چندش‌آوره!

اخبار سياسی:

* دانشجویان در بند تنها ٢ نفر؟
موسوي خوئيني هاچشم های خود را به روی حقیقت بسته است. حقیقتی که از وجود ده‌ها جوان دانشجوی مبارز و آزادیخواه در زندانهای جمهوری اسلامی خبر میدهد.
:: در ادامه‌ی مطلب بالا:
اظهارات سخنگوى کميته دانشجوئى دفاع از زندانيان سياسى: فراخوان آزادى دانشجويان زندانى

* مقامهای ايران روزنامه ها را از وصف قدرت آمريکا باز می دارند

* لايحه تبيين اختيارات رييس جمهوری در مجلس ايران
مخالفان محافظه کار اين لايحه ممکن است بگويند که اين لايحه به رييس قوه مجريه اختيار می دهد تا در امور قضايی و حتی قانونگذاری دخالت کند و استقلال قوه قضاييه و قوه مقننه را مخدوش سازد.
منتقدان اصلاح طلب نيز ممکن است بگويند که در صورت نقض قانون اساسی در قوه قضاييه، مرجع رسيدگی به اين نقض نيز باز هم خود قوه قضاييه خواهد بود. [ادامه]
:: اين دو لينك در ادامه‌ی مطلب بالا:
نائب رئيس مجلس: اگر كار لوايح به تنش بكشد، چاره‌ای جز كناره‌گيری اصلاح طلبان نيست
ديدگاه‌هاى متفاوت دو نماينده پيشين مجلس شوراى اسلامى در باره لايحه تبيين اختيارات رئيس جمهورى

* معاون بين‌الملل قوه قضائيه برای برخورد با جرايم اينترنتی از كشورهای اروپايی استمداد طلبيد
:: اين ديگه آخره جوكه!
اخبار نيمه‌سياسی!

* سرپرست‌ دانشكده‌ مجازی: فرار مغزها جامعه‌ را تحت‌ تاثير قرار داده‌است‌
دكتر "مهدی‌ احدپور " در گفت‌وگو با ايرنا تاكيد كرد، با اجرا و توسعه‌ دانشگاههای‌ آموزش‌ از راه‌ دور می‌توان‌ از فرار مغزها در بيشتر زمينه‌ها جلوگيری‌ كرد.
رييس‌ اتحاديه‌ تعاونی‌های‌ بهداشت‌ و درمان‌ استان‌ تهران‌ همچنين‌ اعلام‌ كرد: شعبه‌ دانشكده‌ مجازی‌ به‌ زودی در تهران‌ راه‌اندازی‌ می‌شود.
نخستين‌ دانشكده‌ مجازی‌ در شهرستان‌ " تفت" استان‌ يزد فعاليت‌ خود را شروع‌ كرده‌ است. [ادامه]

* تنازع بقا و ماموران شهرداری:
به پهناي صورت چروكيده اش مي گريست. هر شب كه دير وقت از تدريس خصوصي باز مي گردم او را مي بينم. با صداي خش دار داد مي زند: تي شرت هاي شيك و ارزان.... همه چند تا چند تا مي برند.
خودم را با اين پير زن دست فروش همزاد مي دانم. هر دو تا دير وقت شب كار مي كنيم. لابد او هم مثل من، چند جا. اما در آمد آنقدر نيست كه دخل و خرج كنيم [ادامه]

* سينمای آلمان نازی - سينمای جمهوری اسلامی:
يک پژوهش از بصيرنصيبی:
" درارتباط با آلودگی‌زدايی سياسی حيات عمومی‌مان؛ دولت دست به مبارزه‌ای منظم برای بازگرداندن سلامت مادی ومعنوی خواهد زد. کل نظام آموزشی، تئاتر، سينما، ادبيات، مطبوعات و راديو و... همه اينها به عنوان وسيله‌ای برای رسيدن به اين هدف به کار خواهد رفت .آن ها برای کمک به حفظ ارزشهای جاودانی که جزء سرشت بيکاستی مردم ما هستند، مهارخواهند شد."
با جابجايی چند واژه و قرار دادن واژه‌های اسلام و امت در بين سطور اين فرمان نامه؛ اين تصور برای ما پيش می‌آيد که گفته‌ی فوق از بيانات رهبران جمهوری اسلامی استخراج شده است اما آنچه که نقل شد حرفهای "آدلف هيتلر" بود در سال1933 در يکی از موارد اعلام خط مشی دولت ناسيونال سوسياليستی اش. [ادامه]
:: اين نامه هم جوابی برای مطلب فوق

* عرق شرم، وام ازدواج 200 هزار تومانی و سوء استفاده‌های چند ميليارد تومانی...

* اعلام‌ ميزان‌ اختلاس‌ در سيستم‌ بانكی‌ برای‌ اولين‌ بار
واكنش نسبت به واقعه دلخراش

و اين هم خبر ديگري كه جدا از واقعه دلخراش آن، نفوذ و كاربرد اينترنت را در ايران نشان مي دهد.
روزنامه حيات نو:
حادثه مرگ دلخراش دختري 15 ساله در كوهستان هاي اطراف تهران انعكاس ويژه اي در صفحه شخصي اينترنتي وي داشته است.
فروزان امامي كه روز پنجشنبه گذشته براي تفريح به يكي از كوهستان هاي تهران رفته بود در پي ريزش كوه و برخورد قطعه سنگي با سرش در دم جان سپرد. مرگ اين نوجوان 15 ساله كه از طريق صفحه شخصي اينترنتي اش يادداشت هاي روزانه اش را به معرض نمايش مي گذاشت به طرز عجيبي بر كاربران اينترنتي تاثير گذاشت به گونه اي كه تا صبح روز شنبه بيش از 2 هزار نفر در روز با اطلاع از اين حادثه متاثر و پيام هاي تسليتي بر روي اينترنت در اين خصوص فرستاده اند. اين موضوع چنان انعكاس يافته است كه 2 سايت اينترنتي معروف با قراردادن يك باند مشكي بر صفحه اصلي خود اعلام عزاداري كرده اند. صفحه شخصي فروزان امامي، ماه پيشونی، پيش از اين واقعه حدود 20 تا 25 خواننده وبازديدكننده در روز داشت كه با وقوع مرگ نابهنگامش به طرز عجيبي به بيش از 2 هزار بازديدكننده افزايش يافت. لازم به توضيح است در اين حادثه يكي از همراهان فروزان نيز با اصابت قطعه سنگي مجروح شد ولي جراحت وي عمقي نبود و جان سالم به در برد.
وقوع اين حادثه و انعكاس آن در ميان دارندگان صفحات شخصي (وبلاگ) بيانگر ارتباطات وسيع اعضاي جامعه از اين طريق است.

:: متأسفانه در اين مملكت انسانها وقتی ارزشمند می‌شوند كه ديگر نباشند...

جماعت مصيبت‌زده‌ی وبلاگ‌نويس:
ماه پيشونی كه رفت اون بالاها (خدا بيامرزدش)، من هم كه چندتا بحران دارم، چند نفر از دوستان هم كه كم‌آوردن، گفتن كه ديگه نمی‌نويسن ولی برگشتن و ادامه دادند (چه خوب)؛ حالا نوبت اين دوست خوبمون شده كه نوشته:

اين نيز گذشت .
بله ...
دوره وبلاگ نويسي ما هم تمام شد .
از همه دوستان هم خواهش ميكنم لينك مرا از وبلاگشان بردارند .
ديدار به قيامت.

< عاقلانه‌های يك نيمه ديوانه >

:: اميدوارم كه تو هم منصرف بشی و برگردی، مثل بقيه...
::‌ من كی كم بيارم خدا می‌دونه! يعنی امكان داره اون موقع يكی بياد كمكم!؟
اويــن

فردا بايد ساعت هشت صبح دادگاه مستقر در زندان "اوين" باشم.... چند دقيقه پيش تلفني اطلاع دادند.... من تنها نمی‌روم، رئيس توئي، تصميم گيريهاي نهائي با تو است... فردا با هم مي رويم..."
مثل برق گرفته ها تكان خورد، رنگش پريد، و برعكس هميشه كه چكشي حرف مي زد، تقريبا" با ناله گفت: "... من چرا؟ ... تو را احضار كرده اند، آمدن من كمكي نمي كند..."
حرفش را بريدم.
"... ولي من تنها نمي روم، اگر فردا نيائي، منهم نمي روم... آن وقت مي آيند سراغ تو.... ديگر صحبت تلفن و احضار نخواهد بود... جلبت مي كنند، مي آيند و مي برندت... خودت مي داني..."
سيگارش را خاموش كرد، از پشت ميز بيرون آمد، روي مبل چرمي اطاقش ولو شد و نگاهش را ملتمسانه به من دوخت. نگرانش شدم، اما نتوانستم خودم را به تنها رفتن قانع كنم، مي دانستم ازآنجا خارج شدن به راحتي وارد شدن نيست... اگر به اشتباه، من راهم بين آدمهائي كه دسته دسته مي گذاشتند سينه ديوار به گلوله اي ميهمان مي كردند چي؟... تصورم براين بود كه اگر دو نفر باشيم امكان چنين اشتباهي كمتر است، يا اينطور" تصور" ميكردم، ضمنا" به يك عصاي ذهني احتياج داشتم، چرا كه آن روزها فراوان "يدالله" را بجاي " فتح الله" اعدام مي كردند، با اين توضيح كه اگر بي گناه باشد، مي رود بهشت... و من هر جهنمي را به چنين بهشتي ترجيح ميدادم."
«... نگفت چكاردارد؟..."
«نه، خيلي پرخاشجو، مسئوليتم را پرسيد، وقتي گفتم، به ساعت حضور اشاره كرد و گوشي را گذاشت"...
".. خودت چه فكرميكني؟ اوين چرا؟... اينهمه كميته اينطرف و آنطرف پراكنده است... چرا اوين؟"...
"نمي دانم، فردا ازش مي پرسيم... كميته نبود، گفت از دادگاه انقلاب مستقر در "اوين" زنگ مي زند... فكر مي كنم گاومان زائيده باشد"...
"... اين چه موقع مزه انداختن است؟... منكه گاوي ندارم، حتما" ريگي به كفش تو است..."
فكر كردم، حالا كه به اين زودي طنابش را دارد مي كشد، و بي توجه به من، قصدش بيرون كشيدن گليم خودش است، بيشتر لفت و لعابش بدهم" پيدا بود كه فقط در فكر مفري شخصي است" ولي دلم نيامد. سالها بود كه دوست بوديم، دبيرستان و دانشگاه را با هم تمام كرديم، چون معافي از خدمت نظام داشت، در بازار كار، دو سال از من جلو افتاد... حالا در اينجا، او رئيس است و من كارمندش. خارج از محيط كار كماكان دو دوست هستيم....
"... چرا ساكتي؟... بالاخره چه ميكني؟... اگرحتي پنج درصد هم فكرميكني كه مي تواني من را هم با خودت ببري اشتباه مي كني... تنها برو، اگر برايت مشكلي پيش آمد، من تلاشم را شروع ميكنم..."
ديدم، نه، به كلي حسابش را جدا كرده است، و مي خواهد مرغ را روي يك پا نگهدارد، و بگذارد من تنها بروم پر چك..."
«ساكتم، براي اينكه نمي دانم فردا تا چه حد، مي توانم تو را نياندارم جلو، و نگويم كه صاحب اختيار اصلي توئي ...."
پهلوان پنبه هائي بوديم كه در دفتر شيك و پرابهت او، مايوسانه با هم كلنجار می‌رفتيم... ديگر ازآن سرفه هاي مديرانه خبري نبود...
ترجيح ميداد كه ازفندك طلائيش استفاده نكند، و براي سيگارهاي پشت سر همش، با آنكه مي دانست من سيگاري نيستم، كبريت مي خواست.
"... ماكه كارمان اشكالي ندارد، راه خلافي نرفته ايم، كار اشتباهي از ما سر نزده است... اين احضار براي چيست؟ ... خوب بود مي پرسيدي كه چكارمان دارد"...
"...خودت چند وقت پيش مي گفتي: اين ها قبل از شمردن مي برند..."
برافروخته شد، و با قلدري بي رمقي گفت: "داري پرونده سازي مي كني؟"
ديدم بد جوري خودش را باخته است، و سرك ترس توي ني ني چشمهايش ديده مي شد... بنظرم رسيد لباسهايش به تنش گريه مي كند... دانه هاي ريز عرق بر پيشاني براقش كه مي رساند در حمام صبح حسابي صابون خورده است روئيده بود... مثل گر گرفته هاي يائسه، كلافه بود... البته منهم وضع بهتري نداشتم... ولي بهرحال "مدير عامل"، او بود.
فكر كردم... راستي، چرا نپرسيدم "دليل احضارم چيست؟ "و يادم آمد، كه فرصت نداد. عجول و عصبي، چند كلمه گفت و قطع كرد... چرا اسمش را نپرسيدم؟... چرا نخواستم احضارم را كتبي كند... راستش اسم "اوين" كه آمد، بريدم، ضمن اينكه ممكن بود احضاريه را بدهد دست يك بچه جغله پاسداري تا با ژ٣ اي از خودش بزرگتر بيايد در محيط شركت عقده‌گشائي كند، و بجاي كلاه سر را هم ببرد.
پس از مدتي سكوت، مثل اينكه "يافته باشد" گفت: "راهي به نظرم رسيده... بهتر است، منشي تو، تلفن كند و بگويد كه، به كمر درد، يا دل درد، و يا بيماري ديگري مبتلا شده اي، و نمي تواني بروي... و قول بدهد كه، تا چند روز ديگر خواهي رفت..."
نگاهم را به او دوختم و سنگيني احساسم را رويش خالي كردم... و بي كلمه‌ای، تا مدتي ادامه دادم... به واقع نمی‌دانستم چكاركنم... درمانده گفتم:
"... اين هنوز از نتايج سحر است... هنوز گرفتاريها شروع نشده... بگذار جلو بروند... بگذار ميخشان را حسابي بكوبند... اين خط و اين نشان، چنان دماري از روزگار همه درآورند، كه اين احضار چيزي شبيه شب نشيني رفتن باشد..."
"... همين طور است كه ميگوئي، بگذار اين را حل كنيم، شايد تا به آنجا برسد زنده نبودم... جوابم را ندادي؟.."
با فشار به خودم گفتم: "... بشرط آنكه بگويد كه بجاي من تو ميروي... بدين ترتيب قال قضيه كنده مي شود..."
و قبل ازگرفتن پاسخ، منشي را خواستم... مثل مرغ سركنده به پرپر افتاد، تا آمد بگويد، چكار مي كني، خانـم منـشي قلم به دست وارد شد، و روبه من گفت:
"بفرمائيد"
و او دستپاچه گفت: "چيزي نيست، هنوز تصميمي گرفته نشده، بيرون تشريف داشته باشيد، مجدا" صدايتان می‌كنيم..."
و بدين ترتيب جلو پيشروي مرا گرفت، و با لحني كه كوشش ميكرد عاري از محبت نباشد گفت:
"... بگو چكاركنيم؟... كمي فكر كن، شايد راه حل درستي پيدا شود..."
دو راه به ذهنم رسيد، عنوان كردم:
"... بنظر من يكي از اين دو راه مي تواند مسئله را حل كند..."
دستور داد دو فنجان چاي آوردند...
"... يكي اين است كه واقعا" دل به دريا بزنيم و فردا صبح به اتفاق برويم، شايد به خير گذشت..."
فنجان چاي را به لب برد و آهسته گفت:
"... شايدهم به خير نگذشت"...
"... دوم اينكه خودت تلفني تماس بگير و بگو كه دوستم مريض است، هر مرضي به نظرت رسيد بگو، و اضافه كن كه مديرعامل هستي، و به پرس احضار ايشان در چه موردي است، تا اگر بتوانم كمك كنم. حسن اينكار، در اين است كه، اگر دليل احضار را بگويد، بهتر مي توانيم خودمان را آماده كنيم...."
برخلاف تصورم، راه دوم را پسنديد، ولي گفت:
"من تلفن نمي كنم... همين مكالمه را بگو، خانم منشي انجام بدهد..."
قبول كردم.
پس از موفق شدن به برقراري ارتباط تلفني، در سكوت كامل، مكالمه را گوش كرديم
"... نمي دانم... قدري كسالت داشت... نه ، بيمارستان نيست... فكرنمبكنم خيلي سنگين باشد... دكتر شريف‌زاده...."
رنگ ازصورت دوستم پريد...
"... بسيار خوب، پنجشنبه ساعت ٨ صبح... چشم....»
دوشنبه بود. حدود سه روز فرصت داشتيم، كه خودمان را آماده كنيم... و بدين ترتيب "دكتر شريف‌زاده" هم جزو احضارشوندگان قرار گرفت... هرچند معلوم نشد دليل احضار چيست...
... بردي حاصل نشده بود...
تا قبل از صحبت منشي شب پيش رو را مي بايستي در نگراني بگذرانيم، ولي حالا سه شب را...
"آمديم زير ابرويش را برداريم"... كار دست خودمان داديم... هم من بايد دليل بيماريم را بگويم هم هر دو برويم... بنظر می‌رسيد «هم چوب را خورده‌ايم، هم پياز را»
... ديگر حال ادامه نداشتم، برخاستم، همانطور كه بطرف در خروجي دفترش ميرفتم، گفتم:
"... من چون مريضم!! از فردا نمي آيم كار....اگر تا چهارشنبه حالم خوب شد، اطلاع ميدهم، در غير اين صورت، پنجشنبه صبح خودت تنها برو، و بگو كه من هنوز روبراه نيستم... اينطوري بهتر است، بار تو سبك تر مي شود..."
آرام گفت
"چه بگويم؟.. بگذار خودم را پيدا كنم، يكبار هم كه شده با واقعيات حاكم، كنار بيايم... قبول دارم كه مسئوليت نهائي اين شركت با من است... تو نگران نباش، حتما" اين چند روزه را استراحت كن، من تنها، به عنوان مدير عامل مي روم...»
در آستانه در خشكم زد، گوش هايم را باور نداشتم... چيزي مثل تاسف به سنگيني اندوه در قلبم فرو ريخت... شادي گذشت و جوانمردي موهاي تنم را سيخ كرد... برگشتم... در آغوش گرفتمش ...تصميمش را كه بوي رفاقت مي داد ارج گذاشتم... و قاطع گفتم:
"... من مي روم، لازم نيست تو بيائي، مي دانم چه بگويم و چگونه رفتار كنم كه تو مطرح نشوي" دستش را فشردم و بدون تا مل خارج شدم...
... دفعه بعد كه او را ديدم... حدود سه سال از آن روز گذشته بود...
:: عباس صحرايی - اخبار روز
خبرهای دست اول!
*
- باز هم بازی از اول!؟ (نطفه جريان چهارم بسته می‌شود)
- "دانشجويان بايد سياسی باشند" از فرمايشات رهبر فرضانه! (احمد باطبی: بارها درخواست اعاده‌ی دادرسی داده‌ام اما پذيرفته نشده است)
- قوه قضاييه چه‌ها كه نكرد!؟ (قوه قضاييه وزارت اطلاعات را خلع سلاح كرد)
- آقايون می‌تونن يه سيرك باز كنن! خنده‌اش با ما! (افزايش اختيارات رئيس جمهور نياز به پيشنهاد مجمع تشخيص مصلحت نظام و دستور رهبر معظم انقلاب دارد)
- مشکل رفع حصر از آيت الله حسينعلى منتظرى
- بدو بدو! مملكت رو حراج‌كردن!!! (اصلاح طلبان هم در اين حراج شركت داشتند؟)
- اكثراً چرت و پلا! (جهت اطلاع)
- خوب شد دكتر نشديم وگرنه خودكشی می‌شديم! (قتل مرموز يك پزشك در تهران)
*
- چشم و دلمون روشن! اينا بی‌خيال نمی‌شن! (طرح های جايگزين خانه های عفاف؟!)
- خاك بر سرت كنن! سينه‌بزن!!! (رقصندگان آذربايجان دستگير شده‌اند)
- از هر 10 تا يكی!؟ حالا هی بگين: ازدواج‌كن! آخه... (تهران سيصد هزار روسپي دارد؟)

:: بدل نگيريد، شوخيه خونم زده بالا!

امروز اول مهرماه!
دوباره سال تحصيلی شروع شد؛ اين داغ دل ما هم تازه شد! هنوز دوست دارم دبستانی باشم! يه بچه‌ی زرنگ و شيطون!...
بوی دفتر و كتاب‌های نو؛ جلدهای رنگارنگ، پاك‌كن و مداد و ...
دلهره‌ی روز اول ... دلهره‌های دانش‌آموزان موقع امتحانات ...
زنگ ورزش (با اينكه هيچ‌وقت امكانات و زمان لازم نداشتيم) ... زنگ تفريح ... حتی زنگ دينی و قرآن (با اينكه اجلم بودن!) ... اصلاً خود صدای زنگ مدرسه ...
...
:: حتی دانشگاه هم فايده نداره! آقا من می‌خوام دوباره كلاس اولی باشم!!! چی!؟ اضافه وزن و اضافه قد دارم!؟ چه اشكال داره!؟ شما بگين 2 متر قد زياده واسه كلاس اولی بودن!؟...
ملت ما سزاوار اين حكومت نيست

اين گفته نغز را از "هگل "، فيلسوف دورانساز آلماني، نقل مي‌كنند كه: "هر ملتي سزاوار همان حكومتي است كه دارد"؛ براين سخن هراندازه بيشتر درنگ كنيم، ژرفاي آن را نمايانتر مي‌بينيم. اگر ملتي در برابر حكومتي ناسزاوار تمكين كند و دستي براي برافكندن آن نجنباند، در واقع خود را سزاوار آن حكومت نشان داده است. بيداري و پويايي يك ملت حكم مي‌كند كه بساط حكومت ناسزاوار را برچيند و به جاي آن، حكومتي سزاوار بنشاند. تمكين در برابر حكومت ناسزاوار نشانه مرگ است. برخاستن در برابر حكومت ناسزاوار نشانه زندگي است.

* معنای درست شهروند:
زندگي را در اينجا به معناي گياهي آن نگيريم، زندگي را بلكه به اين معنا بگيريم كه ملتي هرآنچه در وجود خويش نهفته دارد، عيان سازد و در راهي به كار اندازد كه مكان بايسته او را در ميان ملتهاي ديگري تضمين كند كه از آنها به عنوان آزاد، پيشرفته و دموكراتيك نام برده مي‌شود. اعضاي چنين ملتهايي را «شهروند» مي‌خوانند (و اين واژه‌اي است كه شادروان حميد عنايت به عنوان معادلي براي [Citizen ]انگليسي، [Citoyen] فرانسوي يا [Buerger] آلماني ساخته است)
شهروند در جامعه‌هاي آزاد به كسي مي‌گويند كه مسؤوليتهايي دارد و حقوقي - مسؤوليتهايي مدني و سياسي و همچنين حقوقي مدني و سياسي، اينها همه در قوانين مندرج است. البته قوانيني كه به انسان به عنوان موجودي آزاد و مسؤول كارهاي خود بنگرد و نه به عنوان ستوري كه گوش به فرمان كاروانسالار بسپرد
روشنتر بگويم؛ اگر جامعه‌اي داراي قانوني مدون باشد كه حكم كند همه مردم آن بايد هرچندگاه يك‌بار چاردست و پا راه بروند و از برابر رهبر بگذرند و احياناً بع بع هم بكنند. آيا چنان جامعه‌اي سزاوار نام «جامعه مدني» هست؟ گمان نمي‌رود كه حتي خود رهبر نيز به اين پرسش پاسخ مثبت بدهد. پس هرجامعه به اصطلاح «قانونمند» الزاماً سزاوار نام «جامعه مدني» نيست
از اينروست كه تنها جامعه‌هايي شايسته داشتن صفت مدني هستند كه قوانينشان با «اعلاميه جهاني حقوق بشر» سازگار باشد يا دستكم با آن تضادي نداشته باشد. عضو چنين جامعه‌اي را «شهروند» مي‌نامند
مروري ساده بر قانون اساسي جمهوري اسلامي بروشني نشان مي‌دهد كه حكومت استوار براين قانون در مردم ايران به ديده شهروند نمي‌نگرد، بلكه به ديده آن جانوري مي‌نگرد كه در تقليد، دست هرانساني را نيز از پشت مي‌بندد

* دوراهي دين و دولت:
وليكن اينهمه مانع از آن نشده است كه آقاي علي خامنه‌اي، «ولي امر مسلمين» و رهبر جمهوري اسلامي، در سخنراني‌اي كه هفته پيش در مجلس خبرگان ايراد كرد، بگويد كه در ايران امروز «هركس با هر ديدگاه و تفكر از تمام حقوق شهروندي برخوردار است»
روزي آقاي خامنه‌اي گفت كه منظور آقاي خاتمي از «جامعه مدني» همان «مدينه‌النبي» روزگار پيامبر اسلام است. در آن روز همگان دريافتند كه او معناي جامعه مدني را نمي‌داند. آقاي خاتمي با تأييد سخن نادرست رهبر كمكي نكرد تا او را به قول سعدي «به تربيت از جهل پاك» كند. نادان در اظهارنظر همواره بي‌پرواتر است تا دانا. و همين سبب شده است كه رهبر جمهوري اسلامي در سخنراني هفته پيش خود ايرانيان زنداني در قفس بزرگ ولايت فقيه را «شهروند» بخواند. مسأله را بد نفهميم: ايرانيان امروز براي به دست آوردن حقوق خود به عنوان شهروند به پيكار با رژيمي برخاسته‌اند كه حقوق شهروندي را از آنان دريغ مي‌دارد
يك نشانه بارز جامعه مدني كه شهروندان آزاد در آن زندگي مي‌كنند، جدايي دين از دولت است. ما بارها گفته‌ايم و از تكرار آن خسته نمي‌شويم كه جدا بودن به معناي مخالف بودن نيست. دين در جامعه ما نقشي دارد، و دولت نقشي
جامعه مدني در كشورهاي پيشرفته امروزي از آن زماني آغاز به نشو و نما كرد كه خود را از بند حكومت ديني رهانيد. مراجعه‌اي به تاريخ اين جامعه‌ها بروشني نشان مي‌دهد كه از رهگذر حكومت ديني، هم دين آسيب ديد، هم حكومت
ارباب دين، هنگامي كه بر سر اين دوراهي قرار گرفتند كه به احكام دين عمل كنند يا به آنچه قدرت اقتضا مي‌كرد، لحظه‌اي در زيرپا گذاشتن احكام اخلاقي دين درنگ نكردند، درباره كاردينال ريشليو گفته‌اند كه در گرداندن امر دولت كامياب بود، ولي با خداوند است كه در آن دنيا او را به دليل زيرپا گذاردن احكام دين موآخذه كند
كاش زمامداران جمهوري اسلامي در كشورداري و سياست يك جو عقل و تدبير ريشليو را داشتند. ولي هيهات. در اين دنيا به دليل ناشايستگي در كشورداري پاسخ ملت را بدهند، و در آن دنيا بدان سبب كه احكام دين را چنين بي‌پروا لگد مال كرده‌اند. پاسخ خدا را

* تف سربالا:
باري، آقاي خامنه‌اي بسيار زود نشان داد كه دركي كه از حقوق شهروندي دارد، تا چه اندازه از معناي واقعي اين واژه بيگانه است. به عبارتي از همان سخنراني او نگاه كنيم: «ملت ايران كه در زمان ستمشاهي فساد فراگير اخلاقي ... نابسامانيهاي ناشي از عدم حضور دين در زمينه‌هاي مختلف را شاهد بوده، پس از پيروزي انقلاب اسلامي، بركات حضور دين خدا را در عرصه‌هاي سياسي، اجتماعي و حكومتي، با تمام وجود درك كرده و ديگر حاضر نيست ... اداره امور... خود را به دست ديدگاهها و نظريه‌هاي ناقص غيرالهي ... بسپارد»
آيا ايران در زمان حكومت «ستمشاهي» سيصدهزار روسپي داشت، كه طبق آمار، بعضاً از دوازده‌سالگي به ورطه اين مصيبت اجتماعي مي‌افتند؟ آيا فساد به حدي رسيده بود كه شهرام جزايري‌ها در مقايسه با آن «آقازاده‌هايي» كه به دلار ميليونر شده‌اند، جز مهره‌اي كوچك بيش نيست؟ رقم يك، دو، سه، يعني آن اختلاس 123 ميليارد توماني كه دست بسياري از حكومتگران «عرصه الهي» در كار آن بوده است، در حكومت «ستمشاهي» اتفاق افتاد؟ در كداميك از آن روزها قوادهاي برخوردار از حمايت دولت، دختران جوان ما را به روسپيگري به امارات عرب دادند؟ لشكريان صدام حسين، كه دست تجاوز به زنان و دختران ما دراز كردند، آيا جرأت داشتند نگاه چپ به ايران بيندازند؟
شرح مصائبي كه پس از به قدرت رسيدن جمهوري اسلامي برايران رفته است، مثنوي را هفتاد من كاغذ خواهد كرد
چرا ما خوانندگان را در برابر آمار هولناك تبهكاريها، اختلاسها و ناسزاواريهايي قرار دهيم كه در «حكومت خدا برخاك» مي‌گذرد، در حالي كه سهامداران بزرگ خود انقلاب، مانند آقاي حسينعلي منتظري يا آقاي جلال طاهري آبرويي براي اين رژيم برجاي نگذاشته‌اند؟ آقاي خامنه‌اي، مي‌دانيد محكوم كردن حكومت برآمده از انقلابي كه آنها خود در به قدرت رساندن آن نقش مهمي داشته‌اند، يعني چه؟ يعني تف سربالا انداختن، و كارد تا كجاي استخوان آقاياني كه نام برده‌ايم، بايد رسيده باشد كه اين تف سربالا را انداختند. و تف سربالا آشكارا واژه‌اي براي شما بيگانه نبايد باشد كه معناي آن را درست در نيابيد. زيرا اگر دانش سياسي شما براي دريافتن مفاهيمي چون جامعه مدني يا شهروند قد نمي‌دهد، سواد فارسي‌تان اين قدر هست كه معناي تف سربالا را خوب بدانيد

بسيار جاي ترديد هست، در واقع محال است كه شما سرانجام بتوانيد خود را سزاوار ملت ايران نشان دهيد؛ ولي ذره‌اي ترديد روا نيست كه جامعه جوان ايران خود را دچار اين سرزنش ابدي سازد كه خود را سزاوار حكومت امروز نشان داده است.
:: از كيهان لندن
:: روحت شاد هگل!
نگرانی مقامات جمهوری اسلامی از ماهواره‌های تلويزيونی:

در پي ابراز نگراني آيت‌الله احمد جنتي دبير شوراي نگهبان در مورد پخش برنامه‌هاي تلويزيوني از لوس‌آنجلس در روز جمعه، روز شنبه، آيت‌الله ناصر مكارم شيرازي يكي از روحانيون محافظه‌كار در قم، نيز از برنامه‌هاي شبكه‌هاي تلويزيوني ابراز نگراني نمود و گفت: دشمن امروز به مرزهاي عقيده، اخلاق و باورهاي جوانان ايران حمله كرده است.
وي كه در قم سخنراني مي‌كرد گفت: مي‌گويند، از طريق ماهواره‌ها ايران را به زانو در مي‌آوريم و من مي‌گويم از طريق اينترنت هم اين كار را مي‌كنند و فرهنگ خود را در بين جوانان ايران، نشر مي‌دهند، وي گفت: نا امني اخلاقي عجيبي از طريق اينترنت شروع شده، هركس هر برنامه و فيلمي را در هر زماني كه مي‌خواهد روي اينترنت مي‌گذارد.
برنامه‌هاي تلويزيوني ماهواره كه از لوس‌آنجلس پخش مي‌شود مقامات رژيم جمهوري اسلامي را سخت نگران و دستپاچه كرده است بطوريكه احمد جنتي، از شدت عصبانيت، مقامات (C.I.A) و آمريكا را دشنام داد و آنان را بي‌شرف خواند و گفت: بي‌شرفي سيا (C.I.A) به جائي رسيده كه علناً مي‌گويند، كه بايد چادر را از سر زنهاي ايران بيرون كشيد و از راه ماهواره فساد اخلاق را در ايران گسترش داد!!
آيت‌الله جنتي گفت: از اين بي‌شرفي سيا، حكومت اسلامي، سند در دست دارد!! و عيناً اظهار داشت: حالا هم با صراحت مي‌گويند، كه ما ديگر حالا بايد از راه ماهواره و نشر فساد!! اين نظام را سرنگون كنيم، با اين صراحت دارند مي‌گويند اينها، ما نبايد اين را يك خطر بدانيم؟ ما نبايد مواظب باشيم؟ از اين طريق‌هاي ماهواره يا امثال ماهواره فساد اخلاق پيدا نشود؟ و فساد اخلاقي يعني سرنگوني مملكت و سلطة دشمن؟!!

:: بابا! طرف اينكارس!!!
1- آخه ... آخوند شپشوی...! ما ماهواره نداريم تو از ** آوردی، ماهواره نگاه می‌كنی؟!
2- همچنان آمريكا ملت ما را مورد تهاجم قرار می‌دهد! ...
3- مسئولين مملكت خراب‌شده‌ی ما كاملاً بی‌گناه هستند، كار كار آمريكای جهانخوار است!
4- آقازاده‌ها همه از آمريكا آمده‌اند...
5- پرفسور! گفتی:"فساد اخلاقی يعني سرنگوني مملكت و سلطة دشمن"... يادت باشه: "فســاد مسئولين يك مملكت = بدبختی مردم اون مملكت = سرنگونی نظام كثيف اون خراب‌شده (كاری نداريم چقدر طول ميكشه)" ... حالا هی گرد و خاك كن! كوچه‌ی علی‌چپ هم خوب جاييه!
6- ...
از مذاكره‌ با امريكا استقبال‌ مي‌كنيم‌

سعيد رجايي‌ خراساني‌، سفير پيشين‌ ايران‌ در سازمان‌ ملل‌ گفت‌: رابطه‌ با امريكا بايد به‌ يك‌ موضع‌ ملي‌ تبديل‌ شود و از حالت‌ «جناحي‌ و داخلي‌» به‌ در آيد. به‌ اعتقاد وي‌، لازم‌ است‌ در اين‌ مورد با يك‌ توافق‌ همگاني‌ به‌ جاي‌ اينكه‌ از طرف‌ افراد و گروهها سخن‌ بگوييم‌، سخنگوي‌ «ايران‌» باشيم‌. استاد سابق‌ دانشكده‌ روابط‌ بين‌الملل‌ وزارت‌ امور خارجه‌ با اشاره‌ به‌ نامه‌ اخير مقام‌هاي‌ امريكا به‌ دولت‌ ايران‌ پيرامون‌ مذاكرات‌ دو جانبه‌ اظهار داشت‌: اگر امريكايي‌ها بدون‌ قيد و شرط‌ آماده‌ مذاكره‌ با ما باشند، بايد از آن‌ استقبال‌ كنيم‌. زيرا ما بالاخره‌ بايد اختلافاتمان‌ را كنار بگذاريم‌.
::‌ ايرنا
اظهارات خصوصی رياست محترم جمهوری: استعفاء!؟

گفته می‌شود چندی قبل رياست محترم جمهوری در اظهاراتی خصوصی اذعان داشته بود که: ديگرخسته شده‌ام و در حال نوشتن استعفا هستم؛ زمينه ها و نتايج بحث استعفا به نظر نگارنده چنين است:
1)
جريان افراطي و اصلاح طلب آمريکايي چندي است با وارد کردن فشارهاي رواني - سياسي و... در صدد مي باشد که آقاي خاتمي را به فرآيند استعفا برساند تا با ايجاد محمل موضوع خروج از حاکميت و ايجاد بحران سعي دارد در ادامه تحرکات خود بستر را براي انفجار از درون - نافرماني مدني و گسست در حاکميت و فرآيند فروپاشي - فراهم سازد.
2)
انفجار از درون و تهديد از بيرون استراتژي آمريکا در قبال ايران مي باشد و اين مهم در يک تعامل جدي با تهديد آمريکا عليه عراق قراردارد و به هر ميزان تهديد امريکا غليه اين کشور عملي تر و جدي تر شود به همين ميزان دور خيز و شتاب اصلاح طلبان آمريکايي براي ايجاد انفجار از درون - گسست در درون حاکميت - افزون تر مي گردد در اين راستا اقدامات آنان - در سال جاري- مويد نکته مذکور مي باشد.
3)
اخيراً شکوري راد - عضو مشارکت و هيات رئيسه مجلس ششم - گفته است سرنوشت رياست جمهوري خاتمي به لايحه اصلاح قانون انتخابات گره خورده است (به نقل از روزنامه انتخاب 18/6/81)
همچنين مصطفي تاج زاده نيز اذعان داشته اصلاح طلبان نبايد در نظامي که آزدي ان به صفر نزديک مي شود شرکت داشته باشند (به نقل از روزنامه همبستگي)
در اين ارتباط برخي از کارشناسان معتقدند تقديم دو لايحه به صورت همزمان - افزايش اختيارات رياست جمهوري و حذف نظارت استصوابي- تلاشي است دو سويه از يک طرف و چنانچه با تبليغات و زمينه سازي اين لوايح مورد موافقت و تصويب قرار بگيرد آنگاه روند استحاله نظام ديني با سرعت و فراگيري بيشتري تعقيب خواهد شد از طرف ديگر و چنانچه اين لوايح به تصويب نرسد زمينه هاي القاء بن بست اصلاحات و انسداد در نظام براي جبهه دوم خرداد و رياست جمهوري فراهم شده و شرايط لازم را براي استعفا و خروج اصلاح طلبان - آمريکايی- از حاکميت بوجود مي آورد.
از اين منظر ارائه لوايح ذکر شده و عدم تصويب آنها علاوه بر نمايش فرآيند فوق، وضعيت را براي فرار و عدم پاسخگويي به افکار عمومي نيز مهيا مي کند واصلاح طلبان آمريکايي با اين شيوه تبليغاتي ناکارآمدي خود را پنهان ساخته و با انتقال بازي به زمين خودي تبعات آن را متوجه نظام خواهند ساخت.

:: اصلاح طلبان آمريكايی!!! هاها... اين هم از اون حرفاست!
:: من هم فكر می‌كنم: تصويب نشدن دو لايحه‌ی رياست محترم جمهوری = بهترين زمان برای استعفاء...
:: Eva، خاك عالم! نكنه من هم اصلاح‌طلب آمريكايی باشم و خودم خبر ندارم!!!؟
كسی نمی‌پرسد: از كجا آورده‌ايد؟

اصل 142 قانون اساسي مربوط به رسيدگي به دارايي مسئولان نظام است. يعني همان اصل اجتماعي "از كجا آورده‌ای" كه زير فشار انقلاب 57 و خواست مردم براي مبارزه با غارتگري در قانون اساسي گنجانده شد. از اصول فراموش شده قانون اساسي يكي هم همين اصل است. هيچ مرجعي در قوه قضائيه براي رسيدگي به دارائي مقامات جمهوري اسلامي كه حالا به هزار فاميل شهرت يافته‌اند وجود ندارد و بسياري از آقايان صدر نشين ليست هزار فاميل روحاني، براي گريز از اين اصل، آقازاده‌هاي خود را جلو انداخته و خود پشت آنها سنگر مالي گرفته‌اند. ماجراي آقازاده‌ها از اينجا آغاز شد و به همين دليل اصل ماجرا باز مي‌گردد به آقاها و نه آقازاده‌ها
...
اخيراً يك وكيل دادگستری بنام احمدی، كه شايد در آينده نزديك به خاطر همين اظهار نظرش در مصاحبه با خبرگزاری دانشجوئی ايسنا به جمع وكلای محروم از وكالت بپيوندد، درباره اصل 142 قانون اساسی گفت:
اصل 142 آيين‌نامه‌ی مستقلی ندارد و از جمله اصولی است كه نحوه‌ی رسيدگی آن مشخص نيست؛ هرچند كه طبق اين اصل مقامات بايد دارايی و ميزان اموال خود را بيان كنند و در صورت اثبات خلاف ادعاهايشان قابل تعقيب قضائی‌اند.
رياست جمهوری و مجلس شورای اسلامی نيز اصل 142 را از جمله اصولی از قانون اساسي دانسته‌اند كه در باره آن بايد سكوت شود تا مجمع تشخيص مصلحت، شورای نگهبان، شورای تبليغات اسلامی، خبرگان رهبری، فرماندهان سپاه، نمايندگی‌های ولی فقيه در قوای سه گانه نظامی، فرماندهان بسيج، امام جمعه‌ها، اعضای بيت رهبری، روحانيون متمايل به رهبر در حوزه علميه قم و خراسان، توليت‌های حضرت معصومه، امام رضا و شاه‌عبدالعظيم و... فريادشان بلند نشود و قوه قضائيه دچار زحمت نشود و از كار اصلی‌اش كه مقابله با آزادی مطبوعات، احزاب و نظرات است بـــــاز نماند! [متن كامل]
ستايشگران جنگ 8 ساله (جنايت‌كاران جنگی داخلی!) سرانجام حساب پس خواهند داد؟

در نخستين روز آغاز سال تحصيلي، هواپيماهاي عراق خود را به تهران رساندند و فرودگاه مهرآباد را به سبك حملات هوائي اسرائيل به مصر در جنگ 6 روزه 1967 بمباران كردند. خرمشهر به تصرف عراق درآمد و نيمي از آبادان نيز بدنبال آن...
اين سرآغاز جنگي بود كه يك هز‌ار ميليارد دلار خسارت و يك ميليون قرباني از خود بجاي گذاشت. مردم ايران، يكپارچه در مقابل اين تجاوز آشكار ايستادند. اين رستاخيزي بود ملي، ميهني و انقلابي، كه تنها فرصتي يكساله نيازداشت تا خاك وطن را از وجود متجاوز پاك كند. چنين شد و خرمشهر بازپس گرفته‌شد
از فرداي بازپس گيري خرمشهر از ارتش عراق و درحاليكه صدام حسين با پذيرش اين شكست سنگين حاضر به پرداخت غرامت جنگي بود و كشورهاي ثروتمندي منطقه خليج فارس مانند عربستان سعودي حاضر بودند به ايران غرامت جنگي پرداخت كنند و افكار عمومي جهان از ايران حمايت مي‌كرد، وسوسه ادامه جنگ در خاك عراق و صدور انقلاب اسلامي به نابخردانه‌ترين تصميم ختم شد: ادامه جنگ، فتح كربلا و رفتن به سوي قدس!
...
هاشمي رفسنجاني و سه تصميم گيرنده اصلي ديگر آن دوران، يعني آيت‌الله واعظ طبسي، رهبر كنوني جمهوري اسلامي و آيت‌الله موسوي اردبيلي، دركنار سيد احمد خميني نقشي كليدي در قانع سازي آيت‌الله خميني به ادامه جنگ داشتند. (مراجعه كنيد به خاطرات هاشمي رفسنجاني) اينها نكاتي است كه سيد احمد خميني چند بار در مصاحبه‌ها و نامه‌هاي خود گوشه‌هائي از آن را بازگو كرد اما فرصت نيافت تا تمامي آن را بگويد. پيش از رسيدن زمان بازگوئي تمام مسائلي كه در بيت آيت‌الله خميني گذشته بود، او را براي هميشه خاموش كردند! ... [ادامه]
يک نظرسنجی در ايران: 75 درصد موافق مذاکره با آمريکا
منابع رسمی خبری جمهوری اسلامی ايران گزارش داده اند که نزديک به 75 درصد مردم در يک نظرسنجی در تهران، موافق مذاکره با آمريکا و تنها 17.5 درصد آنها مخالف آغاز اين مذاکرات هستند...
در عين اينکه اکثريت قاطع پرسش شوندگان موافق مذاکره و برقراری رابطه با آمريکا هستند، 70.4 درصد آنها دولت آمريکا را قابل اعتماد نمی دانند و 62 درصد آنها نيز آمريکا را در ادعای مبارزه با تروريسم صادق ندانسته اند ...
ويژگی عمده اين نظرسنجی در اين است که اثبات می کند اکثريت مطلق پرسش شوندگان موضعی کاملا متفاوت از موضع رهبر جمهوری اسلامی که سياست خارجی اين کشور را تعيين می کند، دارند.
در عين حال اکثريت پرسش شوندگان از ديد قوه قضائيه قابل پيگرد قانونی هستند زيرا آنها موافق برقراری روابط با آمريکا هستند!!! [ادامه]

سلام؛ هستم ولی خسته‌ام... هوا همچنان ...

چقدر آب و هوا بده! چقدر از حيوانات بدم مياد!
:: البته آب و هوا خيلی وقته همينه ... "حيوانات درنده" درنده‌خوتر شده اند ... سواران را چه شد!؟...!
ساير اخبار غيرمتفرقه !
*
- من: برای "خريد كليه" تماس گرفتم؛ او: فروخته‌شد آقا! (گزارشي‌ از فروش‌ كليه‌ در تهران:‌ جان‌ در برابر نياز) ... تف به هرچی "بی‌شرف وطن‌فروش" كه ملت ما رو به اين روز نشوندن + خودمون!
- بيكاری => گشنگی + نان‌خور اضافی => ازدواج اجباری + دروغ (باز هم بيكاری!) + ... = طلاق (روياهای‌ شيشه‌يی‌ يك‌ دختر)
- الان قرن چندمه!؟ معنای دقيق غيرت!!! (يک قتل ناموسی ديگر؛ پدر قصاص نمی شود)
- فی چند!؟ (دختران ايرانی فروخته شده اند!)
- بودن يا نبودن!؟ مسئله اين است! (آسوده بميريد! قبر هم مجانی شد)
- اينها كی سير ميشن!؟ (سر بزرگان و رانت‌خواران بزرگ سلامت باشد!)
*
- جوون مادرت، با من رفيق شو!!! (ابراز تمايل ايران برای همکاری با آمريکا)
- دو كلمه از مادر عروس! ... در آخر همچنان "مشكل اصلی آمريكاست"...! (شاهرودی: تهديدهای داخلی بيشتر از تهديدهای خارجی است)
- مُرده ... [كار بد كرد!]، اين هم شده كاسه‌ی داغ‌تر از آش... (مدير مسؤول روزنامه كيهان: سايت‌های اينترنتی بايد مشمول قوانين ساير رسانه‌ها باشند)
- شعبه‌ی دوم وزارت اطلاعات در قوه‌ی قضاييه! (انتقاد دولت ايران از فعاليت های اطلاعاتی قوه قضاييه)
- چی!؟ ما!؟ تروريسم؟! نـــــــــــه!!! (ده سال پس از ميكونوس و روابط ايران و آلمان)
*
ديدگاه هاى چند صاحبنظر سياسى در باره "مانيفست جمهوری‌خواهی" اکبر گنجى:
مصاحبه‌ی راديو آزادی با "دايوش همايون" هوادار پادشاهى مشروطه مقيم ژنو؛ "بيژن حکمت" جمهوريخواه مقيم پاريس؛ و "حجت الاسلام احمد قابل" روحانى نو انديش مقيم قم. Real
آزادى‌هاى مدنى در ايران، از ديدگاه کارشناس سازمان ديده بان حقوق بشر:

الهه شريف پورهيکس، کارشناس ايران در سازمان ديده بان حقوق بشر درنيويورک، که به تازگى از سفر ايران باز گشت، در مقاله اى در روزنامه هرالد تريبيون نوشت: جامعه ايران در حال انفجار است؛ فقر، بيکارى، اعتياد و فحشا در ميان جوانان کشور بيداد مى کند. وى قوه قضاييه جمهورى اسلامى، که در دست محافظه کاران است را عامل اصلى خفقان و تجاوزهاى فاحش عليه حقوق بشر و تعطيل بيش از ٨۵ نشريه معرفى کرد و افزود قانون اساسى سند ناقصى است که قدرت مطلق را در اختيار يک روحانى قرار مى دهد.

فريبا مودت، ترجمه از مقاله «الهه شريف پور هيکس» در هرالد تريبيون Real
:: البته واضح و مبرهن است كه ...
پناهنده شدن 7 نفر از اعضای تيم قايقرانی به آلمان

ورزشكاران ايرانی، از هر فرصت در خارج بهره می‌گيرند و درخواست پناهندگی می‌كنند، اين امر، در سالهای گذشته چندين‌بار اتفاق افتاده است.
براساس گزارش تازه‌ای كه رسيده هفت تن اعضای تيم ملی 13 نفره‌ی قايقرانی ايران كه برای شركت در مسابقات به آلمان رفته بودند، از بازگشت به ايران خودداری كردند واز دولت آلمان تقاضای پناهندگی سياسی نمودند.

روزنامه جمهوری اسلامی نيز در شماره‌ی امروز خود، اين خبر را تأئيد كرد و نوشت: دبير فدراسيون و مدير تيم‌های ملی قايقرانی گفته است موضوع در دست بررسی است و صحت و سقم آن پس از بازگشت تيم اعزامی به آلمان اعلام خواهد شد.

خبرگزاری آلمان نيز گزارش داد كه هفت تن اعضای تيم ملی قايقرانی ايران از اين كشور درخواست پناهندگی كرده‌اند و درخواست آنها مورد رسيدگی قرار می‌گيرد. اداره‌ی مهاجرت شهر دوسلدورف آلمان از دادن هرگونه توضيحی در اين مورد خودداری كرد.

:: اصولاً اين 7 نفر بعلت اينكه ايران بهشون خيلی خوش ميگذشته و خوشی هم كه زياد باشه ميزنه زير دل آدم (!) رفتن آلمان كه برای آنها تغيير ذائقه باشه!
هدف اصلي آمريكا از حمله‌ به عراق، دستيابي به نفت اين كشور است:
مشاور امور اقتصادی جورج بوش روز گذشته (سه‌شنبه) اظهار داشت: هدف اصلی آمريكا از تلاش‌ برای حمله‌ به عراق، دستيابی به نفت اين كشور است. [ادامه]
:: خب! اينكه معلومه! پس فكركردين عاشق چشم و ابروی عراقی‌ها شده‌اند!؟
سلام؛
خيلی خسته بودم، حسابی خوابيدم [ديگه كسی نمی‌تونه بگه روی "دراكولا" رو سفيدكردی!] 2 ساعت ديگه بايد برم نمايشگاه الكترونيك و كامپيوتر؛ الان هم بايد زنگ بزنم 2 تا از دوستانم رو بيداركنم، چه كار سختی!!!

ممنون از آهوی سه گوش و بخصوص ليلای ليلی:
اينجا پاتوقه منه و دوستان! اگر دوست هستيد بفرماييد داخل؛ خوشحال می‌شم پاتوق من، پاتوق شما هم باشه.
:: اگر [از نظر نظام مترقی ج.ا.ا.] "خودی" هستين نياين! من "نخودی" حساب ميشم! من دانشجويی هستم كه كله‌ام بوی قرمه‌سبزی ميده... چه بد!
:: يادم نبود! من توبه كردم، پس مرگ بر سياست، زنده باد مخالف من! (ببخشيد منظورم گل و بلبل و... بود!)
راستی! يك پيشنهاد از قول "سيدابراهيم نبوی" برای پيشرفت فوتبال ايران:

سازشناسی جهان:
"محمدرضا درويشی" جايزه‌ی بهترين كتاب سازشناسی جهان را كسب‌كرد. با توجه به اينكه ايران تنها كشوری در جهان است كه نمايش ساز در آن ممنوع است، پيشنهاد می‌شود مسئولان امر، فوتبال را از امروز ممنوع كنند شايد تا چهار سال ديگر قهرمان جام جهانی فوتبال بشويم!!!
من می‌ترسم! خودی‌ها ميخوان بگيرن و ببندند! من از فردا "فقط و فقط" راجع به گياهان، حشرات و حيوانات و... می‌نويسم!
سياست ديگه بسه، حالا "فوتبال"! : Real Madrid

* رئال مادريد 3 - 0 آ.اس. رم (بازی در شهر رم)
آی حال‌كردم!!! 2 تا گل "گوتی" زد و 1 گل "رائول" اوونم توی ورزشگاه ميزبان!
اين "Guti" عجب گل كاشت! دو تا گل به "رم" زد و يك پاس گل! دمش گرم، منو كه شاد كرد... تيم فقط "رئال مادريد"، تيم ملی فوتبال فقط "ايتاليا" و... تيم داخله فقط "پرسپوليس"!

* اما تيم ملی ايران:
جام LG در تبريز: همچنان با افتخار "گند" ميزنيم!!!
1- هيچ‌وقت نخواستيم ياد بگيريم فوتبال 90 دقيقه است و حتی بيشتر! (آلمان بهترين تيمی است كه اين رو درنظر ميگيره و عمل ميكنه)
2- تيمی كه صرفاً دفاع كنه محكوم به شكست است؛ همچنين تيمی كه به مساوی يا زدن يك گل دل خوش كنه (ديروز ايران به يك گل قانع بود ولی در وقت اضافه يك گل از مراكش خورد)
3- هنوز ياد نگرفتيم كه: "بهترين راه، ساده‌ترين راه نيست"... تا توپ دستمون مياد از زمين خودمون ميزنيم زير توپ، اسمش رو هم گذاشتيم سانتر!!! الان تمام تيمهای بزرگ دنيا روی "پاسهای تك ضرب" حساب ويژه‌ای بازكردن ولی تيم ما...
4- اوون از مربی تيم ما (پرفسور!)، اونم از علی دايی و...
5- ...
گور پدر "تيم ملی فوتبال ايران"، هيچ‌وقت نمی‌خوان درست بشن! اعصاب واسه آدم نمی‌ذارن... هی توبه ميكنم كه ديگه بازيهاشو نگاه نكنم و باز هم!!! ...
ديگه نفهميدم بازی چندچند تموم شد... بهتر!
نامه‌ی دكتر محمد ملكی به مردم ايران:
اين هم برای اونايی كه از "ملی- مذهبی" خوششون مياد.
دبيركل انجمن صنفی روزنامه‌نگاران مسلمان (مهندس علي يوسف‌پور: مديرمسوول روزنامه‌ی سياست روز): گر قانون مطبوعات را نتوانند برای سايت‌های اينترنتی به كار ببرند، قوانين ديگری وجود دارد كه به هر صورت اگر اشخاص حقيقی يا حقوقی به منافع كشور ضربه بزنند طبق "قانون مدنی" می‌توانند با آن‌ها برخورد كنند. [ادامه]
:: جناب‌آقای مهندس!
1- ظاهراً كه خيلی "مسلمان" تشريف داريد!!! اين ملت و اسلام از امثال شما ضربه خورده و خواهد خورد...
2- راحت باشين! حرف آخرتون رو اول بزنيد... بگين چه مرگتونه؟! از چی دارين مثل مار بخودتون می‌پيچيد!؟ كجاتون ...
3- ما واقعاً ملت بدبختی شديم كه "مهندس"، "سياستمدار"، "روزنامه‌نگار" و... مملكت ما، شما لعنتی‌ها هستيد...
4- ضمناً می‌تونيد مثل قديم از "قانون برخورد با اشرار" مصوب سال 134X‌ (اسمش چی بود!؟ همون كه يكسری روزنامه‌ها رو باهاش بستن) هم استفاده‌كنيد...
5- مطمدناً اگر قانون واقعاً قانون باشه، اول بايد امثال شما مجازات بشين چون هيچ‌گروهی به اندازه‌ی شما به منافع كشور ضربه نزده...

همچنان هوا گرم، آسمان آفتابی و دريا آرام(!) است...
:: اگر برنامه‌ی Acrobat Reader را نصب‌كرده‌ايد حتماً جزوه‌ی اكبر گنجی "مانيفست جمهوری خواهی (جمهوری‌خواهی در برابر مشروطه‌خواهی: مدلی برای خروج از بن‌بست سياسی)" را مطالعه‌كنيد... البته كمی اصطلاحات پيچيده در آن بچشم ميخورد ولی هدف و معنی ساده است...
نوجوانی در مراسم سالگرد طالقانی دستگير شد:
نوجوانی که به هنگام خروج جمعيت از مراسم سالگرد در گذشت مرحوم طالقانی اقدام به پخش بيانيه گروه طبرزدی کرده بود، توسط نيروهای ناشناس دستگير شد و تا کنون خبری از وی به دست نيامده است. [ادامه]

:: اين از بی‌صاحاب بودن مملكت ماست يا از زياد بودن صاحبان !؟
اکبر گنجی: مردم سالاری دينی يک توهم است
اکبر گنجی روزنامه نگار زندانی در ايران اخيراً جزوه ای را تحت عنوان "مانيفست جمهوری خواهی" نوشته که در شبکه اينترنت منتشر شده است. [ادامه] [متن كامل آخرين كتاب اكبر گنجی نوشته‌شده در زندان اوين]

:: گزيده‌ی مطالب:
* آقای گنجی در توصيف وضعيت کنونی کشور می‌گويد: جنبش اصلاح طلبی به رهبری رييس جمهور خاتمی به بن بست رسيده و تاکيد می‌کند که ديگر هيچ اميدی نمی توان داشت که از طريق اصلاح طلبان حاکم بتوان به مطالبات مردم دست يافت.
* آقای گنجی می‌گويد: آيت الله خمينی در مدت اقامت در پاريس صرفا از حکومت جمهوری مبتنی بر حقوق بشر سخن می‌گفت و حکومت ولايت فقيه را هشت ماه پس از پيروزی انقلاب مطرح کرد.
* آقای گنجی می‌گويد: کليه نيروهای خارج از حاکميت بايد متحد شوند و با اتخاذ روش مسالمت آميز نافرمانی مدنی و تحريم هر گونه انتخابات، حاکميت را وادار کنند که يک رفراندوم برگزار کند تا مردم نوع حکومت جديد خود را انتخاب کنند.
"عباس عبدی" گزينه های پيش روی اصلاحات را برشمرد:
عباس عبدی، از شخصيت های سرشناس اصلاح طلب ايران، شنبه شب در يک سخنرانی در کانون توحيد لندن گفت در ماه های آينده جنبش اصلاحات در ايران با يک آزمون حياتی روبروست، آزمونی که سرنوشت اصلاحات و نظام در ايران را تعيين می کند [ادامه] [Real]
يک حکايت پند آموز قديمی:
يک روز خليفه مسلمين رفت خدمت يکی از صوفيان نامدار و مستجاب الدعوة به نام کربلايي پشم الدين اردبيلی و چهار زانو خدمتش نشست و گفت در حق من دعا بفرما ای شيخ و چيزی بر من بپسند و طلب کن . صوفی پشم الدين مستجاب الدعوة دست به آسمان برداشت و گفت خدايا اين را بکش تا مردم از شرش راحت شوند . خليفه قريشی گفت مردک مزدور آمريکا اقدام عليه امنيت ملی می کنی . بهت رو دادم از آزادی و سعه صدر و کرامت من سوء استفاده کردی ای افراطی برانداز؟ بعد دستور داد به جرم ارتداد شيخ را به دار آويختند . خليفه کارش که تمام شد به پاسدار محافظش گفت اگر من قرار بود با اين نفرينها از بين بروم تا حالا شصت ميليون بار بايد می مُردم.

:: جوون خودم اين "خلبان كور" دروغ ميگه! كور نيست! خوب طياره می‌روونه!!!
:: آمار درست نيست! 60 به بالاست! (ای بابا! برادر ارزشی، چرا ناراحت شدی!؟ سن خليفه رو گفتم!!!)

خب! اينجا هوا گرمه و دريا آرووم، پس ميريم سراغ اصل مطلب(!):
خلبان كور گفته: من نظرم اينست که کشيش ها ، آخوندها و خاخام ها را بايد جارو کرد ، ريخت توی سطل زباله و درش را هم سفت بست .
نظر من توبه‌نكرده: انجام دادن اوون كاری كه "آتاترك" كرد و رضاشاه نكرد! يك سفر دريايی!!!
::
دوباره گفته:

آيت الله خامنه ای چندی قبل :
روزنامه ها پايگاه دشمن شده اند ، با تيتر های هاهنگ و مطالب جهت دار اساس انقلاب و اسلام را نشانه رفته اند .
چند روز بعد :
تمامی روزنامه ها و نشريات مخالف و منتقد تعطيل و بسياری گردانندگان آنها تحت شکنجه و تعقيب قرار گرفتند . جرم ايشان قبل از دادگاه اثبات شده بود.

آيت الله خامنه ای ديروز :
روشنفکرانی که از مبانی ليبرال دمکراسی و حقوق بشر غربی و دمکراسی آمريکايی حمايت می کنند مزدوران سازمان سيا و وزارت خارجه آمريکا هستند .
چند روز ديگر :
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

توضيح : عدالت علوی دو گونه است ؛ اولی منسوب به علی بن ابيطالب امام اول شيعيان و دومی منسوب به علی خامنه ای امام دوم ولايت فقيه پرستان است . اين دو نوع عدالت تنها در نام شباهت دارند .

:: توضيح: توضيح از خودشه بخدا! من كه نيوومده "توبه" كردم!

تــــوبـــه!
از موقعی كه اين اخبار رو شنيدم، از ترس دارم می‌ميرم! آخه برادران ارزشی! بخدا آرزو دارم، جوونم،... زن و بچه‌ام گشنه بمونن خدا رو خوش مياد!؟ نه! شما بگين كجای اسلام گفته وبلاگها بايد بسته بشن!؟ عجب زمونه‌ای شده ها !!!
اگر بخوام "توبه" كنم بايد چه كسی رو زيارت كنم!؟ تو رو خدا نگين: "عزرائيل"!!! ... چی!؟ رهبر!؟... وای!!!
باشه! توبه میكنم: "توبه‌كردم كه دگر می نخورم؛ بجز از امشب و فرداشب و شبهای دگر"!!!
:: از خواننده‌ی فاسد آهنگ فوق اصلاً خوشم نمی‌آد ولی از توبه خوشم‌مياد!!!
:: از فردا فقط راجع به "آب و هوا"، "طبيعت"، "جانوران" و... می‌نويسم... [از جانوران خيلی خوشم مياد!]
ليست وبلاگهای دانشجويان (تحصيلات):
نه به اون موقع كه توی هيچ ليستی اسمی از من نبود، نه به حالا كه همه با هم لطفشون گل‌كرده!
هنوز يكروز از گله‌ام درمورد "ليست وبلاگهای دانشجويان" نگذشته بود كه من رو شرمنده كردن و اسم "پاتوق" هم رفت تو ليست... به خودم تبريك و تسليت ميگم!!!
:: دوستان عزيز! تشكر می‌كنم بخاطر زحماتی كه می‌كشيد، راستی! وبلاگ شما خيلی قشنگ‌تر شده، چی بود اون ظاهر قبلی!
اسم وبلاگ شما خيلی وقته كه رفته توی ليست من! ... بابا يكی به اون "منوی متحرك سمت راست" توجه‌كنه!!! قرمزته!
اينترنت، وبلاگ... خداحافظ !!!
هيچ شکی وجود ندارد که با گسترش اينترنت فعاليت های محدود کننده حکومت به اين سمت و سو هم کشيده خواهد شود و يقينا با توجه به شرايط اجتماعی که از آن باخبريم و وجود متخصصان روسپی صفت سهل الوصول که براحتی تخصص خود را در اختيار نهاد های سرکوبگر رسمی و غير رسمی قرار خواهند داد ايشان چندان مشکل فنی هم نخواهند داشت . ما می توانيم فکرهايمان را روی هم بگذاريم و حرکت هماهنگی انجام بدهيم بدون اينکه تند روی کنيم . بنا هم نيست عجله کنيم . چندی پيش يک وبلاگ به زور تعطيل شد و طلسم دخالت نکردن نيروی امنيتی در اين عرصه شکسته شد . هيچ تضمينی وجود ندارد که اين امر دنباله دار نباشد . حداقل اينست که تبادل نظر می کنيم و به نتيجه واحدی می رسيم ؛ يقينا اعتراضات هماهنگ بسيار تاثير گذار تر از تکرويست . حداقل فايده اينکار اينست که تست می کنيم ببينيم توان حرکت دسته جمعی را داريم يا نه . نيازی هم نيست که همه عالم و آدم و تمام وبلاگ ها اعلام همکاری کنند بسياری ممکن ترجيح بدهند کمک نکنند يا اهميتی برای اين مساله قائل نباشند که ايرادی هم ندارد .برای شروع از چند نفر هم می شود شروع کرد . خوبست که بخصوص وبلاگ هايی که با سابقه تر و پرطرفدارتر و دارای نفوذ بيشتری هستند شروع به جمع آوری نظرات مختلف درباره مقابله با سانسور اينترنتی که قرار است شروع بشود بکنند و همه را بطريقی در جريان بگذارند . هدف عجالتا تنها مقابله با سانسور خواهد بود و هيچ چيز ديگری اهميتی ندارد تا همه با هر عقيده ای بتوانند در اين حرکت باشند . فعلا وارد مرحله ابتدايی يعنی جمع آوری نظرات و سنجش اوضاع می شويم تا بعد که حرکت های هاهنگ را شروع بکنيم . زمان را از ما نگرفته اند.
:: از وبلاگ "خلبان كور"

:: دوست عزيزی كه خودت می‌دونی! بحث داره كم‌كم جدی ميشه، چی بهت گفتم ديروز... اگر وقت داشتی يك نگاهی به "آخرين نوشته‌ی وبلاگ «هـيـــس»" بنداز...
:: عدالت فقط "عدالت ج.ا.ا." !!!
اخبار از صدا و سيمای لاريجانی(!):
من خيلی كم تلويزيون تماشا می‌كنم؛ ماهواره هم كه نداريم(خدا رو شكر، پس از راه بدر نمی‌شم!)؛ "سيمای لاريجانی" هم كه بهيچ‌وجه قابل تحمل نيست [خدا رو شكر! مگه اين يه ذره اعصاب باقيمانده رو از سر راه آوردم!؟] از شانس بد يا خوب من، هروقت بصورت اتفاقی در معرض آن قرارگرفتم! چيزايی شنيدم كه از خوشحالی گريه‌كردم!!! اما چند تا چيز توی اخبار بود كه خلاصه‌ی اونا رو می‌نويسم، فردا بعد از خواندن روزنامه‌ها [اگر زنده بودم] يه چيزايی درموردشون می‌نويسم:
1- رييس قوه‌ی قضاييه (گل سرسبد نظام مترقی ج.ا.ا.) فرمودند: برای "جرايم اينترنتی" بايد در دادگاهها شعبات تخصصی داير شود و با اينگونه جرايم بشدت برخوردشود... با كمك شركت مخابرات و...
:: خب! تا بحال كه سربازان گمنام و... سايتها رو زيرنظر داشتن با اين تفاسير اگر تصويب بشه از اين ببعد بطور قانونی(!) با ما برخورد خواهدشد... پس، "توی دادگاه می‌بينمتون! ... اگر اومدين «اوين» برام سيگار بيارين لطفاً..."
2- مورد بعدی فرمايشات "رهبر فرضانه" بود به سپاهيان و بسيجيان...
:: اين يكی رو كامل نشنيدم ولی يادمه چيزای قشنگی توش داشت، فردا نظرم رو می‌دم...
3- بخش گفتگوی خبری اخبار شبكه2 هم يه‌چيزای جالبی راجع به "تهاجم فرهنگی و راههای مقابله با آن" گفتن...
:: دم همشون‌گرم!!! الحق كه "روح ملانصرالدين" رو شادكردن! يكی از چيزايی كه درموردش بحث می‌كردن اين بود كه: غرب(مشخصاً آمريكا) با ما دشمنی داره و درحال تهاجم فرهنگی به ماست، حالا آيا به ما هم اجازه می‌دهند ما هم همون كارهها رو با اونا بكنيم!؟ دكتر جواب داد: به هيچ‌وجه و...
:: آخه عوضی‌ها! بفرض كه آمريكا هم اجازه داد و گفت بياين به ما تهاجم فرهنگی بكنين! آخه چی دارين كه عرضه‌كنيد!؟ بجز يكسری "تفكرات طالبانی"، "مزخرفات"، "احكام و قوانين ارتجاعی" و "اسلام ناب آمريكايی [دقيقاً نوعی كه درحال‌حاضر داره در اين ملك اجرا ميشه]" چيز ديگری هم دارين!؟ اصلاً چطور راضی ميشين پول توو جيبی‌هاتون (قبلاً بهشون ميگفتن "بيت‌المال"!) ‌رو خرج تبليغ اين چيزا بكنيد!؟ اگر مردين بياين توی همين خراب‌شده كار فرهنگی (به معنای واقعی، نه اسلامی) بكنيد... تف به غيرتتون...
عجب چيزی گفتم ها! اين آخری‌ها واقعاً "گلواژه" بودن (مرد؟! پول خرج ملت كنن؟! ... دارم ديونه می‌شم!)...

پارسيك و ليست بروز‌شده‌ی وبلاگهای فارسی
بالاخره بعد از دو ‌ماه يكی ما رو تحويل‌گرفت و اسم اين خرابه هم رفت توی ليست وبلاگهای فارسی! از "هودر" و "وبلاگهای دانشجويان" كه قطع اميد‌كردم... من فكر می‌كردم خودم از دنيا عقبم ولی الان به زندگی اميدوارترم!!!
بهرصورت از مديريت و همكاران سايت پارسيك(Parseek) تشكر می‌كنم...
اميدوارم يك در دنيا، صد در آخرت نصيبتون بشه! ننه‌جون! الهی بگم چی...
عجب!
ساعت 4:00 صبح
موقعيت: طبق معمول (پشت ميز كامپيوتر، پشت به قبله!)
وضعيت روحی و روانی: مثل هميشه، داغون!
وضعيت كلی: چشمهای‌كورم از حدقه زدن بيرون (تقريباً 5 سانت!)، روی كله‌ی پوكم 2 تا اسفناج سبزشده اين هوا! + اينكه يك شاخ دراوومده از محل مربوطه!
اكانت اينترنت تمام‌شده‌بود ولی! چقدر حال ميده "كش رفتن" كارت اينترنت ديگران! بهرحال از سرشب تا الان در هرساعت چند دقيقه از كارت مربوطه استفاده‌كردم (هنگام "گناه دزدی اكانت"، عذاب وجدان كشته منو! آخه گناه داره تووللللله‌سگ!!!)
اصل مطلب: بعد از 4 ساعت گوش دادن به Chris De Burgh من بدبخت فكركردم برم يك‌كم Metal گوش‌كنم، Winamp 2.77 رو بستم و رفتم سراغ Winamp 3.0 ليست رو باز كردم: آهنگهای خفن بهم نيشخند ميزدند، آماده‌ی شنيدن "سر و صداهای دلچسب" بودم... تنها چيزی كه انتظارش رو نداشتم پيش‌اومد: پدرسگ داره "آهنگ دامبولی" پخش ميكنه!!!... توی ليست فقط آهنگ متال هست ولی "خروجی"! استغفرالله!!!
* پرسشهای متناسب:
1- آهای Winamp! چه مرگته!؟ عاشقی؟ گرفتار شدی!؟ توی عشق شكست خوردی؟...
2- بی‌پولی!؟ به پيسی خوردی!؟ ... بيكاری!؟ بيماری؟...
3- از دست "ولايت فقيه" قاطی‌كردی؟ سياسی‌هستی؟ چپ، كمونيسم، ملی-مذهبی؟ ... اصلاحات؟ نهادينه؟ جامعه‌ی مدنی؟ دموكراسی؟ ... پس بگو چه دردی داری؟...
4- دانشجويی؟ قاطی‌كردی؟ نمی‌كشی؟ بُريدی؟ خسته هستی و نااميد؟ منابع‌درسی مال "عهد خدای اول"، درسهای چرت و سيستم مزخرف؟ نكنه بايد بری "سربازی"؟...
5- نكنه "بحران" داری!؟...
...
د! يه حرفی بزن! ولی جون عمت نگو: "هرقدر ناز كنی، ناز كنی باز تو دلدار منی،... بابا كرم..." يا "آه ليلی ... از همون نگاه اول ديدمت چشم خريدار، پيش من چادر رو بردار... اگه تو بشی عروس مادرم والله چه خوبه، اگه هيچی ندارم دلم به گرمای جنوبه..."
[خودمونيم ها! نزديك بود كم‌كم يه جورايی بشم! "تقوای الهی" هم خوب چيزيه!!!]

* دعا‌های متناسب:
1- اميدوارم سگ توو روح بابات سروصدا كنه.
2- ايشالله به "ويندوز گرم" بخوری.
3- بری اونجا كه عرب نی‌لبك ميزنه(در نسخه‌ی مسكو چنين آمده‌است: بری اونجا كه عرب "هواپيما" بهش ميزنه!)...
* فعاليت متناسب:
حالا كه لج و لجبازيه و كاری‌كردی كه اعصابم از "فر" بره توو "فريزر"؛ باشه! من هم اون‌يكی Winamp رو باز ميكنم و "متال" ميذارم تا چشات كور شه، جفتتون بخونيد ببينم كی كم مياره! هه‌هه! من كه تا آخرين نفس ايستاده‌ام!!!
:: توضيحات:
بی‌خيال! Git Mine Aasemoon
خدا منو ببخشه
خواهر من ۸ سال پيش با يه آدم متشخص (!) که دکتر بود ازدواج کرد. اين آدم از خواهر من ۱۷ سال بزرگتر بود. بعد ۸ سال زندگی خواهرم يه روز با چشمای گريون اومد خونه...
* مرمری جان چته چی شده خدا مرگم بده مادر چرا تو چشات اشکه؟!
- هيچی مامان من ديگه نميتونم با اين آدم زندگی کنم.
* خدا بکشه منو الاهی بگو ببينم چی شده؟!!!
- مامان يادته اون زمانی که حامله بودم؟
* خوب؟!
- فرهاد اين بچه رو نمی خواست. هی به من می گفت بايد بچه رو بندازی.
* خدا مرگش بده چرا اون موقع هيچی نگفتی؟؟؟؟!!!
- نمی تونستم مامان...تازه اول زندگيمون بود...اگه می گفتم نمی خوام زندگی کنم شما ها می گفتين ديدی گفتيم اين به درد تو نمی خوره...شما ها ستنون به هم نمی خوره...
[گريه مادر]
- گفتم اگه بچه بياد دست بر ميداره...[گريه مرمری] ...مامان منو ميزد می گفت بايد بندازيش...بخدا مردم و زنده شدم تا راضی کردمش...ميگفت بايد پسر باشه...من بايد نسلم باقی بمونه...[هق هق] ...پدرمو در آورد...شبا همش از وحشت اينکه داره با لگد ميکوبه تو شيکمم از خواب پا می شدم...خيس عرق...ميگفت حالا که می خوای نگرش داری بايد بريم سونوگرافی کنيم...
* مادر الاهی بميره خدا ذليلش کنه الاهی [هق هق] الاهی من بميرم تورو اينجوری نبينم..
- بعد اينکه صنم اينجوری شد می گفت اين چيه آوردی تو دنيا...من بايد با اين عقب مونده چيکار کنم...من جلو دوستا و فاميل آخه چه جوری سرمو بلند کنم...بهش می گفتم يادت نيست چه جوری منو تو اون دوران حاملگی اذيت می کردی و دلمو مثل بيد ميلرزوندی؟ حالا پاشو بخور...يه سيلی زد بهم...منم تهديدش کردم اگه يه بار ديگه دست رو من بلند کنی ميرم خونه بابام...
[ اين آقا فرهاد داماد سرخونه بود...تنها حسنی که داشت اين بود که آقا انتلکتوال [بخوانيد اَن تلک تو ال] تشريف داشتن...تو دانشگاه تهران درس می دادن...تحصيل کرده بودن بابا!]
- اونم از ترس اينکه از پول و پله بيوفته ديگه چيزی نگفت...از ۲ سال پيش تا حالا بند کرده ميگه من چی گيرم اومده...بابات چرا بيشتر به من پول نمی رسونه...
* مگه ما کم رسيديم بهش پدر سگو!! دو تا ماشين و يه خونه تو زعفرانيه و بهترين وسايل خونه...خدا نگذره الاهی ازش...خدا الاهی به زمين گرم بشونش [هق هق]
- سر اين دفعه آخر که برای بار صدم اين حرفو زد منم از خونه اومدم بيرون...مادر توروخدا منو از دست اين نجات بده...به خدا ديگه تحمل ندارم
يادم نميره هق هق بابمو که مسافرت بود من هيچ موقع اينجوری نديده بودمش. بعد ۲ روز خودشو می رسونه. بعد از يک هفته مرمری تلاقشو ميگيره بدون هيچ شرطی...حزانت بچه با ما...مهرشم که اينقدر خودش اصرار کرد يه جلد قرآن بود خودش ميگفت مامان من زندگيمو نمي خوام اينجوری شروع کنم ما که مادی نيستيم... خونشو عوض ميکنه...صنم به خاطر دوران حاملگی مرمری يک حالت روانی پيدا کرده بود...تا ۵ سالگی درست حسابی نميتونست حرف بزنه...اميدی نداشتيم که بتونه بره مدرسه...اما خدارو شکرعقب افتاده کروموزومی نبود...اما هميشه با خودش صحبت می کرد...کارای ناهنجار می کرد...دلم به حال مرمری می سوخت تا موقعيکه شوهر داشت اون وضعيتش بود حالا هم با اين بچه...از ۶ سالگی براش معلم گرفتيم...مدام دکتر روان پزشک و اين ور و اون ور...دکترا می گفتن خانوم بچتون ضايعه مغزی نداره اما مغزش تمرکز نميتونه بگيره...ما بايد سعی کنيم که به بچه اين تمرکز رو بر گردونيم بايد براش محيطی آروم فراهم بشه...اين قرصها رو هم هميشه بايد بخوره تا فکرش اينقد پراکنده نباشه...
صنم الان ۱۱ سالشه...با حافظه ای خارق العاده...مثل بلبل صحبت ميکنه...خيلی بلا شده...يادم نميره يه دفعه رفت پيش مامانم گفت مامان جون دايي دوست دختر داره ميدونستی؟ موقعيکه مامانم بهم گفت من يه ماهی تو کف بودم اين از کجا ميدونه...بماند که مادرم منو سرويس کرد...بعدا فهميدم منو از ۳۰۰ متری تو ماشین مامانش با يه دختره ديده که می خنديم و خلاصه اينا...فقط هنوز به طرز وحشتناکی حساسه...کوچکترين ناراحتی براش به وجود بياد ميره تو خودش و دوباره شروع می کنه با خودش حرف زدن و گريه کردن...حساب و رياضیشم هنوز ضعيفه فقط نميدونم چطوری معدلش هميشه ۱۹ به بالاس...
چند روز پيش داشتم کشتی دبير رو نگاه می کردم...صنم بد خلقی می کرد مدام می خواست جلب توجه کنه...هيچ کسم محلش نمی ذاشت...کشتی به جاهای حساسش رسيده بود اعصاب همه به هم ريخته بود...منم همينطور...دبیرم که داشت می باخت اعصابم بيشتر ميريخت به هم...گفتم يعنی چی بچه اينقدر لوس...دستشو گرفتم بردمش تو يه اتاق ديگه حبسش کردم...حيوونکی هيچی هم نگفت...بعد ۱۰ دقيقه از اتاق برش گردوندم...يه ساعتی گذشت ديدم صنم نيست سرو صدايي هم نيست...رفتم ببينم کجاست آخه هميشه سرو صداش مياد...همه جارو دنبالش گشتم...آخر سر تو اتاق مهمونخونه پيداش کردم...اتاق تاريکه تاريک...ديدم ملافه رو مبل رو برداشته عين چادر کرده رفته زيرش داره با خودش صحبت ميکنه...من نتونستم تحمل کنم گريم گرفت رفتم ماچش کردم و ازش معذرت خواستم و آوردمش بالا...جيگرم آتيش ميگيره هنوز يادم میاد چقدر مظلومانه رفت تو اتاق و صداشم در نيومد...شبش خواب مرمری رو ديدم که حامله است و من می خوام به شکمش لگد بزنم...
خدا منو ببخشه...

***

مامان؟ حالت بهتره؟
- تزاد قلبم دوباره تپش گرفته...برو يه دونه ازون قرصای قرمز بيار...۵ باشه
- صبر کن همين الان ميارم یه لحظه آروم بگير...
مامان يادته ۷ سالم بود؟ مجتمع سامان؟ يادته يه استخر بزرگ داشت و يه مرد جاکش مادر جنده هی دور و برم می پلکيد؟ يادته يه دفعه از استخر تا آپارتمان اينقدر دوييدم که رنگم کبود شده بود؟ و وقتی بهت گفتم که از شدت ترس چه جوری از دست يارو در رفتم منو کبود کردی تا بهت اسم اون جاکش کس کش رو بگم؟ يادته به جای اينکه منو از کبودی در بياری منو کبود تر کردی؟ يادته مامان؟ چه جوری التماست کردم که کسی هيچ چی نفهمه؟ آره اون موقع فکر می کردم تو راز نگهدار منی...فکر می کردم تو درمون دردمی...مامان...مامان کاش با من اينجوری نمی کردی...
مامان يادته دبستان بودم يه روز خونين مالين اومدم خونه و منو دوباره برم گردوندی مدرسه؟ يادته بهت چقدر التماس کردم که مامان تورو خدا نگو چيزی بخدا من ميرم کلاس کاراته (هه هه)...من قوی می شم من به خدا پدر اين امير رو در ميارم... يادته؟ يادته می گفتم تورو خدا چيزی نگو من خودم از پس اين پسره بر ميام؟ يادته فرداش رفتی پسررو کشيدی از کلاس بيرون؟ يادته؟ من داشتم فکر می کردم انگ بچه ننه بودن فردا رو چه جوری تحمل کنم...اما يادت نيست که چه جوری خدا خدا می کردم که امسال تموم شه و من برم يه مدرسه ديگه...مامان...مامان کاش با من اينجوری نمی کردی...
مامان يادته هميشه سر اين درس کيری که هميشه نمرم بد نميشد اما تو می گفتی خوب نيست چقدر منو عذاب می دادی؟ يادت نيست که من چه جوری سر امتحان ورزش راهنمايي اينقدر استرس می گرفتم که نفسم بالا نمی اومد و هميشه سر دو کم می آوردم...يادت نيست چه جوری می شستم رو زمين و هن هن می کردم و می ديدم بچه ها يکی يکی دارن از بغلم رد می شن...مامان تو يادت نيست چه جوری من با اين استرس هام شبای امتحان گريه می کردم... مامان کاش با من اينجوری نمی کردی...
مامان کنکور رو يادته؟ مامان يادته من با اينکه درسم بد نبود هميشه منو به زور مي اوردی تو مهمونی تا جلو همه اون غرور تازه در اومده پشت لبامو به مسخره بگيری؟ يادته هميشه می گفتی اين عرضه نداره...دانشگاه جای آدمای درسخونه؟ يادته؟ يادته اون مهرداد کونی رو که مثل خر درس می خوندو به رخم می کشيدی جلو همه؟ آره مامان...آره تو می خواستی منو تحريک کنی درس بخونم برای کنکور...اما من می دونستم اون رشته ای که دلم می خواد رو بلاخره قبول می شم...مهم نيست حالا کجا...اما قبول می شم...آره می دونستم که داری منو تحريک می کنی اما فقط دلم می خواست اون غرورم رو که تو زير حرفای کيريت خرابشون می کردی دوباره برگردونم...يادته اون سال چه جوری درس خوندم؟ وقتی نتيجه کنکور اومد که آره من شريف قبول شدم...يادته وقتی فهميدی به همون مادر مهرداد زنگ زدی گفتی قبول شدم؟ يادته بعد نتيجه کنکور حرف تموم مهمونيهات اين بود که آره می دونستم اين قبول می شه...مامان...مامان کاش لا اقل رو حرفت وا ميستادی...مامان...مامان کاش با من اينجوری نمی کردی...
مامان يادته بعد پيدا کردن عکسای نيلوفر از تو کشوم چه جوری گفتی اين دختره جندس؟ يادته؟ اما يادت نيست که چه جوری جيگر من آتيش می گرفت وقتی ياد معصوميت نيلوفر می افتادم...به اينکه اون بد بخت چه جوری هميشه غمخوار تنهايي و مشکلات من بود...تو اونو نمی شناختی اما ۲۴ ساعته تو گوشم می خوندی اين دختره می خواد خودشو بندازه به تو...تو يادت نيست که من چه بدبختی می کشيدم تا اين دختر رو که دل بسته به منو باحرفام دوباره تسکين بدم که توروخدا ناراحت نشو مامان من حاليش نيست چی ميگه...يادت نيست که مثله ابر بهار گريه می کرد و می گفت تورو خدا برو ما هيچ اميدی نميتونيم به هم داشته باشيم...مامان...مامان کاش با من اينجوری نمی کردی...
مامان؟ يادته که يه شب بعد از تلفن صدای ضبط رو بلن کرده بودم؟ آهنگ For Whom The Bell Tolls بود...يادته فرياد می کشيدم؟ يادته؟ در اتاق قفل بود و من همينجور فرياد می کشيدم...يادته اومدی اينقدر کوبيدی به در اتاقم که من دلم به حال اون دستای قشنگت سوخت و اومدم در رو وا کردم؟ يادته چقدر سرم داد زدی و گفتی مگه ديوونه شدی داری فرياد می زنی؟ يادته جای اينکه منو آروم کنی اينقدر داد زدی که من مونيتورو بلند کردم کوبيدم زمين تا از دستت راحت شدم؟ يادته چه جوری جيغ زدی از ترس؟ نه مامان من فقط به خودم آسيب ميزنم...تو فقط فرياد منو ديدی...اما نميدونستی که نيلوفر به من چی گفته...وقتی برای يه مهمونی زنگ يه خونه ديگرو اشتباه می زنه...ميره بالا دم در خونه ميرسه ميبينه ۴ تا پسرن فقط...ميگه ببخشيد مثل اينکه اشتباه اومدم...نميدونستی اون کس کشا بهش گفتن نه اشتباه نيومدی…نمی دونستی با چه گريه ای برای من تعريف می کرد که چه جوری لای در منگنه کردنش وقتی داشته در می رفته...نمی دونستی اون برای اينکه دهن من رو سرويس نکنن آدرس آونجا رو به من نداد...مامان...مامان کاش با من اينجوری نمی کردی...
- مامان يه کم آب می خوای؟ مامان می خوای زنگ بزنم دکتر؟ بهتری؟ ايول...امشب پيشت می خوابم نترسی بابا نيست...ok؟

***

چشمان حريص
خ گاندی. صحن طبقه دوم.
پسران با چشمهای بيمار
چشمهای جستجوگر حريص
کمين کرده اند برای شکاری لذيذ.
دختران با چشمهای بيمار
چشمهای عشوه گر متجاهل
پس می کشند و پيش می روند.
اينجا نمايشگاه آلات تناسليست.
اينجا بوی متعفن عقده های مزمن را
می توان شنيد براحتی اگر
برای لحظه ای
به حرکات سريع چشمان گرسنه ات
بنگری.
آری چشمان خودت!
چشمانی که بی اختيار
زنی را هم که نوزاد در آغوش دارد
با زيرکی نفرت انگيزی دنبال می کنند.
زنی با پوشش چادر
تنها اندام بدنش برای ارائه
پاهای لخت سفيد لاک زده ايست
در سينه های سندلی زيبا.
مستترترين شکارها را هم
با بی شرمی تمام
چشمان بيمارت می درند.
چشمان تو حريص تر
بيمارتر
کم سو تر
مامورتر
و شرطی تر می گردند.
زلالی
تيزبينی
شادابی
و آرامش چشمان کودکی ات
به تاريخ پيوسته بدبخت
!
از وبلاگ تزاد

:: سه مطلب بالا از نوع "نيمه پاستوريزه" هستن، اگر به فحش‌های آبدار حساس نيستيد حتماً يه سری به "تزاد" بزنيد...
والله بخدا به پير به پيغمبر
من می‌خام ول کنم
فراموش کنم
اصلن شتر ديدي نديدي
ولي اون ريش صاحبمرده‌ات
نمي ذاره.
باور کن عوضي!
از وبلاگ شيزوفرنی
دشمن تراشی(!)
امروز می خوام در باره ی شباهت های شغل (کاذب) وبلاگ نويسی با شغل (کاذب) رهبری جمهوری اسلامی (دور از جان شمايی که ميخونين) مطالبی را بيان کنم:
*. هر دو بنوعی زايد هستند؛ يعنی اگر نباشند هم اتفاق خاصی برای مردم نمی افتد.
*. برعکس در هر دو مورد، خودشان احساس می کنند مهمترين ارکان جهان هستند و ايمان به اين قضيه کل فلسفه ی وجوديشان است.
*. وجود و حضور هر دو بنوعی وابسته به اراده ی قدرتهای استکباری آنسوی آبهاست. درست است که مستقيما آنها را اداره نمی کند ولی اگر اراده کند کله پا می شوند.
*. پخش سخنان رهبران جمهوری اسلامی را به خاطر می آورم، بويژه دومی که خيلی هم پرگو بود و مخصوصا اوايل کارش عجيب خودش را ملزم به سخنرانی های مبسوط پياپی برای مشتاقان می دانست (شبیه وبلاگ نويسها که اوايل کارشان روزی پانزده تا مطلب پابليش می کنند). به هر حال آن زمانی که هنوز در منزل پدری بودم، پدر ما هم -مثل اغلب پدرها- عادت داشت اخبار راديو (يا تلويزيون) را با صدای بلند گوش ندهد (!) و اعصاب همه را داغان کند؛ در خلاصه ی اخبار حدود يک سوم سخنرانی بصورت بريده بريده گفته می شد، بعد در مشروح اخبار تقريبا کل سخنان توسط مجری خوانده می شد و سرانجام در پايان بخش خبری توجه ما به مشروح اين سخنان جلب می شد که مبادا حتا يک تپق سخنران يا صدای يک فين بالا کشيدن حضار را از دست بدهيم ... تا بخش خبری بعد و ادامه ی ماجرا.
در وبلاگ ها هم کافی است يک نفر مطلب يا لينک جالبی ارائه دهد؛ تا چند روز هر جا سر ميزنی با ذکر و بدون ذکر مرجع همان مطلب بصورت مشروح يا خلاصه و ....
خب بابا چرا می زنين؟ ادامه نمیدم؛ بهتون برنخوره اصلا همه شو با خودم بودم....
:: بخدا اينا حرف دلم نيست!!! از اين موجود: "پا گنده" نقل‌قول شد... خدايا مار رو بكش... ولی "رهبر فرضانه" را نگه دار!!!
اين آقاي ژنرال مشرف لطف کرده اند و حکومت خودشان در پاکستان را ""Guided Democracy" يا دموکراسي هدايت شده ناميده اند. ياد حرف يکي از دوستانم افتادم که مي گفت هر وقت ديديد "دموکراسي" و يا "جمهوري" با يک سري پسوند و پيشوند آمد بدانيد يک خبرهايي هست. مثل جمهوري اسلامي يا حتي جمهوري دموکراتيک کنگو. اگر اين پسوندها طولاني تر شد اوضاع بغرنج تر است مانند جمهوري سوسياليستي خلق چين.
نمونه ديگرش اين "اما" و "اگر" هايي است که در بعضي جاها مي بينيم. مثلا احزاب آزادند مگر اين که بخواهند توطئه بکنند يا همه افراد براي نشر نظرات خود آزادند به شرطي که مخل مباني بک ايدئولوژي نباشد.
اين "اما" و "اگر" ها تمام جمله را بي محتوا مي کند.
خط قرمز
:: "حرف حساب" نداره جواب!
ميگويند انسانهاي معمولي حدود 5% از كل ذهنشان استفاده ميكنند...... ميگويند انيشتين تنها با 10 % از كارايي ذهنش، انيشتين معروف شد... ميگويند همه نابغه ها و افرادي كه «اي-كيو» يي بيش از افراد معمولي دارند فقط از 15% كل ذهنشان بهره ميگيرند... و حالا حساب كنيد اگر همهء انسانها از تمام ذهن، يعني 100% آن استفاده كنند، دنيا چه ميشد!!... از آنجاييكه همه چيز بصورت كامل انجام ميشد، احتمالاً (احتمالاً كه نه، قطعاً!) نسل انواع كامپيوتر ور می‌افتاد! وقتی انسان با 100% ذهن كار كند ديگر بازی و اينترنت و نقشه و طرح وبانك اطلاعات و چه و چه وچه‌ای ديگر وجود ندارد...
از بانوی ايرانی
:: اما! "چه" وجودخواهد داشت... درود بر "رفيق چه" !!!
در باب سپتمبر ايلِوِن:
ساعت پنج و نيم صبح به وقت اقيانوس آرام خيلي از دانشجوهاي دانشگاه کاليفرنياي جنوبي روبروي کتابخونه مرکزي دانشگاه جمع شدن تا همراه اهالي نيويورک - که در همون لحظه در جايي که تا پارسال در همين لحظه مهمترين مرکز تجاري جهان قرار داشت جمع شده بودن - اسامي تمام کساني که از پارسال تا حالا به خونه هاشون بر نگشتن رو بخونن و براشون شمع روشن کنن.
من البته نرفتم ، ولي به محض اينکه از خواب بيدار شدم تلويزيون رو روشن کردم و بدون اينکه هيچ حرکتي بکنم تا يک ساعت به يک عالمه اسم غريبه گوش کردم. اسمهايي که براي گوشم خيلي نا آشنا بود ولي براي مغزم خيلي آشنا...يک جايي بين گوش من و قسمت شنوايي مغزم اسمها تبديل به اسمهاي خيابونهاي تهرون مي شدن...
وايسا ببينم...اسم اين دختره چه آشنا بود...اوه آره خودش بود...همون که تلوبزيون عروسکش رو نشون مي داد...همون عروسکي که وسط خليج فارس پيداشده بود...ظاهرا عروسکه دنبال صاحبش مي گشته که هواپيماش اشتباهي خورده بود به يه موشک سرگردان...هه هه...چه جالب...چقدر اسم افغاني مي خونن تو نيو يورک...اين همه افغاني از کجا اومدن تو مرکز تجارت جهان...نه نه اين اسمها که افغاني نيستن...آها اينا ژاپني بودن...آره...نه نه نميشه...به ژاپن چه ربطي داره...شايد اينا همه ويتنامي هستن...نه اونم نميشه آخه خيلي بي ربطه...نکنه ايراني بودن...برو بابا ديوونه...
اوه...نه...اين اسمي که خوند چقدر شبيه من بود!...يوهو...چه خنده دار...بذار صداش رو بلند تر کنم...واي...جدي من بودم! يعني من يه هم اسم داشتم که اونجا بوده پارسال...واي...دوباره؟! يکي ديگه...اينا چرا اينجوري شدن...چرا فقط اسم من رو مي خونن...هر کي مياد به يه زبون اسم من رو مي خونه ميره...خدايا کمکم کن...بازم...فقط منم...ديگه هيچ اسمي نمي خونن...
بهتره بخوابم تا اينا هر چقدر مي خوان اسم من رو بخونن...من که سُر و مُر و گنده همينجا نشستم...حالا حالا هم قصد ندارم برم يه جايي بشينم که هواپيماهاي سرگردان بخورن بهم...خب آقاجان هر چيزي حدي داره...برج به اون درازي مي سازين از اولش هم بايد مي دونستين يه روز يکي از همون هواپيماهايي که اشتباهي ميرن تو موشکهاي سرگردان روي خليج فارس يا مثلا عوضي و اشتباهي دکمه قرمزشون رو سر ويتنام و ژاپن و خليج فارس فشار داده ميشه راهش رو گم ميکنه مي خوره به برجهاي سرگردان تو آسمون...
وقتي رفتم دانشگاه ديگه از مراسم خبري نبود...فقط رو زمين بعضي از جاها تيکه هاي اعلاميه ها و عکسها و پوسترهاي مراسم ديده ميشد...مطمئن نيستم...ولي گوشه کاغذپاره ها تيکه هاي اسم من هم مي تونست باشه...تيکه هاي پوسترها هم همه شون مي تونستن عکسهاي من باشن...که هي مي ميرم و مي ميرم و مي ميرم...ولي وقتي تو آمريکا مي ميرم خيلي مهمترم از موقعي که هر جاي ديگه اي از دنيا بميرم...من اصلا نمي خوام بميرم...ولي وقتي هم مي ميرم دوست دارم ايراني بميرم...براي هيچ کس هم مهم نباشه براي خودم مهمتره.
:: از وبلاگ دلتنگستان

بحران 2
:: وضعيت نامعلوم... گيت مينه آسمون!!!
Iran Computer Delivery System


:: اين هم صاحابش!

بهترين فيلم خانه سينما

مجموع صنوف عضو خانه سينما در مجموع دو فيلم "زندان زنان" و "ارتفاع پست" را به عنوان بهترين بهترينهاي ششمين جشن خانه سينما انتخاب كردند و اين دو فيلم به عنوان فيلمهاي برتر امسال شناخته شدند. [ادامه خبر]

اين خانم رويا نونهالی (سمت راست)، هم بازيگر خوبی است و هم از نظر خوشگلی قابل ارایه در سطح جهانی است (يک عکس تکی از او).

کل عکسهای جشنواره ونيز (که فيلم "زندان زنان" منيژه حکمت در آن به نمايش درآمد، ولی موفقيت چندانی نداشت) را در سايت اصلی ياهو و سايت ياهو ايتاليا می‌توان ديد (سايت ايتاليا کلی عکس‌ منحصر بفرد دارد).
راستی، جشنواره‌ی فيلم تورنتو هم چند روز است که شروع شده، عکسهای آن هم در ياهو هست.

:: هودر جان! ما كه مطالب رو از وبلاگت كش رفتيم! جون من! "پيگرد قانونی" رو بی‌خيال شو!!!
= Mr. X
:: اين چيه!؟ خب معلومه! اسم منه در زبان هيروگليف! تشريف ببرين امتحان‌كنيد
نامزدى به سبك امريكايى ...

رفيق من ، يك مزرعه ى بسيار زيبا ،حول و حوش خانه ى ما خريده است . اسب تربيت مى كند و نمى داند با گردو ها و گلابى هايش چه كار كند .
مرا به ناهار دعوت مى كند . در سايه سار درخت گردو مى نشينيم و ساندويچ و آبجو مى خوريم . بعد روز نامه ى واشنگتن پست را نشانم ميدهد و مى گويد : بخوان ببين در باره ى نامزدى پسرم " سروش " چه نوشته است .
روزنامه را مى خوانم . عكسى از سروش را به چاپ رسانده است كه دست در گردن يك دختر امريكايى دارد .
سروش ، حدود سى و پنج سال دارد . درس حقوق خوانده است و در وزارت دادگسترى امريكا شغل مهمى دارد . دوست دختر او فرزند يكى از ميلياردر هاى امريكايى است : نوه ى سلطان سيگار جهان R.J.REYNOLDS

سروش و دوست دخترش با هم به هاوايى ميروند تا غواصى كنند ، سروش يك حلقه ى ازدواج مى خرد و در عمق پنجاه مترى آب دريا ، از دوست دخترش تقاضاى ازدواج ميكند .
روزنامه ى واشنگتن پست اين خواستگارى عجيب و غريب را با عكس و تفصيلات چاپ كرده است .
اين هم نامزدى به سبك امريكايى

***

آقاى بلاهت ....

به مناسبت يازدهم سپتامبر ، شبكه ى تلويزيونى abc گزارش هايى را از سرتاسر جهان پخش ميكند . اين شبكه ، با همكارى چند موسسه ى آمار گيرى ، اين پرسش را با مردم دنيا در ميان نهاده است كه آيا صدام حسين براى صلح جهان خطرناك تر است يا جرج بوش ؟
در اين نظر خواهى ، 63 در صد مردم دنيا مى گويند كه جرج بوش براى صلح جهان خطرناك تر است .
راستش ، من به عنوان يك شهروند امريكايى و آدميزادى كه از سياست و سياست بازى عقش ميگيرد ، از اينكه آقاى جرج بوش رييس جمهورى امريكاست ، از خودم و از مردم دنيا خجالت مى كشم .
بلاهت از سر و روى اين آقا مى بارد ! .

***

فحش به سبك امريكايى ....

ممد آقا ، يك فروشگاه اتومبيل هاى دست دوم دارد . به ديدنش ميروم تا با هم به ملاقات دوستى برويم كه چند روزى است در بيمارستان بسترى است .
مى خواهيم راه بيفتيم كه يك آقاى سياه پوست وارد فروشگاه ميشود . از آن سياه پوست هايى است كه سه چهار كيلو زنگوله و النگو و گوشواره و زلم زيمبو به گل و گردنش آويزان است .
آقاى سياه پوست يكراست ميرود سراغ ممد آقا و با عصبانيت مى گويد : مرد حسابى ! اين چه ماشينى بود به ما فروختى ؟ اينكه صد تا عيب و ايراد دارد .
ممد آقا با لبخند مى گويد : خب ، قربانت بروم ، ماشين سه هزار دلارى كه بهتر از اين نمى شود . مى شود ؟ مى خواستى با سه هزار دلار يك مرسدس بنز 2002 بهت بفروشم ؟ از آن گذشته ، همان سه هزار دلار چكى كه بابت همين ماشين به من داده اى برگشت خورده و بانك هم كلى ما را جريمه كرده ! حالا طلبكار هم هستى ؟!
آقاى سياه پوست با عصبانيت بيشتر مى گويد : fuck you
ممد آقا عصبانى ميشود و ميگويد : fuck you and fuck your sister too
من با خودم ميگويم : حالاست كه جنگ مغلوبه بشود ، اما آقاى سياه پوست توى چشمان ممد آقا زل ميزند و مى گويد : تو يك دروغگو هستى مرد !! تو اصلا خواهرم را مى شناسى ؟ من كه يادم نيست خواهرم رفيق مادر فلان شده اى مثل تو داشته باشد !
من و ممد آقا ميزنيم زير خنده و قهقهه كنان از فروشگاهش بيرون مى آييم ...

:: بگم اين ملت آمريكا چی بشن! اين سه مطلب بالا را از وبلاگ دوست عزيز و ناديده‌ام "گيله مرد" كش رفتم! اميدوارم كه فحشم نده! حتماً به وبلاگش سر بزنيد... باحاله

:: شوندشت (شاهاندشت) يادش بخير؛ الان كجان اون بچه‌ها!؟ خدا ميدونه...
حتماً می‌دونيد كجاست؛ نه!؟ خب: جاده هراز، شوندشت (نرسيده به دهكده‌ی وانه و جنگلهای آمل)
جای قشنگيه، ييلاقات زيبا، امامزاده فراوان، آبشار زيبايي كه از بالای كوه مياد پايين و اين قلعه‌ی زيبا بر فراز آن + ...
اگر نرفتيد حتماً تشريف ببرين ببينيد چون از تهران فاصله‌ی چندانی نداره.

مرگ بر بيل گيتس
داستان وب‌سايت‌ها و حقوق مربوطه موضوع بحث روزنامه‌هاست. گروه‌هاي مجازات‌كننده معتقدند كه وب‌سايت‌ها را به استناد قانون مطبوعات مي‌توان لوله كرد و به ديارعدم(Delete) فرستاد، اما گروه‌هاي مجازات‌شونده معتقدند قانون مطبوعات فقط شامل نشريات اينترنتي( به‌قول سينا مطلبي e_zine) مي‌شود.
البته اگر قرار شود سايت‌هاي اينترنتي تعطيل شود به استناد قانون درباره ممنوعيت مزاحمت تلفني در مخابرات ممالك محروسه مصوب سيم حوت 1301 شمسي هم مي‌توان اين كار را كرد.شعبان شهيدي معروف به شجاع‌دل(Breaveheart) گفت: قانون مطبوعات مرجع رسيدگي به تخلف سايت‌هاي اينترنتي نيست.
مسافركش
آخر شب است. بالاخره يك ماشين مي آيد و سوار مي شوم. راننده ۲۶، ۲۷ سال دارد. نگاهش غمگين است و با چشمهاي خواب زده به خيابان خيره شده و دود سيگار چهره اش را در هاله اي خاكستري فرو برده است. صداي بمي ماشين را پُر مي كند : كوهو مي زارم رو دوشم شيره سنگو مي دوشم ،‌ اگه چشمات بگن آره هيچكدوم كاري نداره ؛
صداي ضبط را كم مي كند و حرف مي زند :
- سه سال از من بزرگتر بود و توي يك انتشارات باهاش آشنا شدم. اولش فكر نمي كردم كه روزي گرفتارش شم تا اينكه قرارهامون زياد شد. خلاصه جوري شد كه اگه نمي ديديمش ،‌دلم يك ذره مي شد. هر روز با هم دو ساعت تلفني صحبت مي كرديم. اون هم همين وضع رو پيدا كرده بود. مي گفت با اينكه قبل از تو با يه نفر ۵ ، ۶ سال راه رفتم و به خاطر بي محبتي رهاش كردم اما با هيچكس مثل تو اخت نشدم. با اينكه مي دونستم توي خونوادم آشوبي به پا مي شه ولي دلمو به دريا زدم و بهش پيشنهاد ازدواج دادم. گفت با كمال ميل مي پذيرم؛‌

ماشين از جايي كه بايد پياده شوم رد مي شود اما به روي خودم نمي آورم.

راننده بغض آلود ادامه مي دهد : همه چيز خوب پيش مي رفت. هر بار كه همديگر رو مي ديديم صميمي تر مي شديم. اما با اون جمله لعنتي ورق برگشت. گفت اضطراب دارم و دلواپسم. دو روز بعد هم زنگ زد و گفت جوابم منفيه؛ چند بار خونشون زنگ زدم و دليلش رو پرسيدم و بالاخره سر حرف اومد و گفت كه عاشق همون آدم قبليه. دوست داره براش بميره و اصلا هم نمي خواد صداي منو بشنوه و ريخت منو ببينه؛‌مي دوني براي يه مرد بزرگترين ضربه اين است كه يكيو قد دنيا دوست داشته باشه و اون وقت طرف صاف واسه تو روش و بگه از وقتي با تو راه رفتم فهميدم يكي ديگه رو دوست دارم. نمي دونم شايد يارو ديوونه بود يا شايد هوسباز بود يا شايد هم عاشق بود و منو جايگزين عشقش كرده بود و عاقبت هم ديده بود كه اين كارها دردي را دوا نمي كنه.

- مِن و مِن مي كنم و مي گويم ، مي بخشيد من همين جا پياده مي شم، بفرماييد.
- نه پول نمي خواد بدي. من مسافركش نيستم. هرشب يكي رو سوار مي كنم و اين حرفارو باهاش مي زنم.
::‌ از اين وبلاگ
گزيده ای کوتاه از آخرين مصاحبه دکتر مصطفي رحيمي:
س:فکر مي کنيد اگر در دنيای امروز که بنا به سنت آن را دوران پست مدرنيسم مي دانند قرار باشد روشنفکری پيدا شود بايد چه مشخصاتی داشته باشد ؟روشنفکر، ماهيتا محصول مدرنيته است در دوران پست مدرنيته وجود روشنفکر، تعارض و تناقض نيست؟
ج:من ترجيح مي دهم سوال را اينگونه طراحی کنم که "روشنفکر امروز چگونه روشنفکری است؟" لزومي نمي بينم که همه چيز را به پست مدرنيسم بچسبانم. بنابراين به جای بحث از روشنفکران پست مدرن، ترجيح مي دهم از روشنفکران امروز حرف بزنم. از اين منظر برای روشنفکر امروز وظايفي قائلم،اولين وظيفه روشنفکر امروز توجه به عشق و معنويت است. ترديدی نيست که قرن بيستم تهي از معنويت بوده و اين را خود غربي ها هم اعتراف کرده اند. معنويت در نظر من امری انتزاعي نيست بلکه مشتمل بر عشق به انسانيت و توجه به حقوق بشر است. وظيفه ديگر روشنفکر امروز احيای روحيه وطن دوستي است البته منظورم از وطن دوستي اشکال افراطي آن مثل شوونيسم و فاشيسم نيست. بطور کلي احيای روحيه وطن پرستي و مليت را مادام که به حقوق انسانها لطمه نزند يکي از اولويت های روشنفکر امروز مي دانم. وظيفه سوم روشنفکر در زمانه ما توجه به عدالت است. عدالت نه برابری کامل است و نه جامعه اشتراکي. عدالت به معني درست کلمه عبارت است ايجاد تعادل در ثروت و کاهش شکاف فقير و غني،عدالت طلبي به اين ترتيب از مهمترين وظايف روشنفکر است. وظيفه ديگر روشنفکران امروز توجه و تاکيد بر مقوله آزادی است. آزادی در معنای امروز آن عبارت است از آزادی رقيب،مخالف و دگرانديشان.يکي ديگر از وظايف روشنفکران امروز عشق ورزی به حقيقت است. روشنفکر ذاتا سرسپرده حقيقت است و جز در پيشگاه حقيقت خضوع نمي کند.پرده پوشي،مصلحت سنجي،عافيت طلبي همگي ويران کننده خصلت حقيقت پرستي يک روشنفکر است. شايد به خاطر همين سرسپردگي به حقيقت است که وظيفه ديگر روشنفکر مشخص مي شود.اين وظيفه عبارت است از تقدم بخشيدن عقل به اسطوره،اسطوره تفکری ماقبل علمي است و چيزی که ما به شدت نيازمند آن هستيم تفکر عقلي و علمي است. جريان چپ هميشه در دام سه اسطوره مارکس گرفتارند.اين سه اسطوره عبارتند از:1.انقلاب رهايی بخش انقلاب اقتصادی است2.پيشرفت حتمي و گريزناپذير است3.پرولتاريا نجات دهنده بشر است. اينها سه اسطوره مارکس است اما ديديم که هيچ يک به تاييد علم وتاريخ نرسيد.
منبع: روزنامه ايران،سه شنبه 29 مرداد 1381. مصاحبه کننده: امير يوسفي

***

نيم ساعتي مي شود که زل زده ام به صفحه های کتاب و مشغول مطالعه ام. توجه زيادی به دور و اطرافم ندارم و طبق يک عادت قديمی مشغول اجرای ناخودآگاه فيگورهای مطالعه هستم، کشيدن گوش، خاراندن صورت، پيچاندن مو. از راه مي رسي و روی صندلي آن طرف ميز يله مي شوی . با اينکه متوجه حضورت شده ام ولي با اين همه زحمتي برای بلند کردن سرم نمي کشم و تظاهر مي کنم که چيزی نديده ام. صورتم را تا حد ممکن به کتاب مي چسبانم و سعي مي کنم دوباره بر روی نوشته ها تمرکز کنم. اين دفعه به آن راحتي دفعه اول نيست، بوی عطر ملايمي که در فضا پيچيده است تو را به حافظه من و اتاق مطالعه تحميل کرده است ولي با اين وجود تظاهر مي کنم که متوجه حضورت نشده ام.
دسته کليدت را با شيطنتي کودکانه به روی ميز پرتاب مي کني و مشغول درآوردن کتابهايت مي شوی. سرم را بلند مي کنم و نگاهمان به هم گره مي خورد، درست حدس زده بودم ...يک جفت چشم سياه، براق و بازيگوش
صندلي را عقب مي کشم و اين بار کتابم را به روی پايم قرار مي دهم. چند لحظه ای که مي گذرد متوجه مي شوم که زل زده ام به کفشهای تو. يک جفت کفش سفيد اسپرت که مشغول تاب خوردن است و هر از چند گاهي برای لحظه ای از هم دور مي شود و دوباره به همان سرعت به هم نزديک مي شود. فکر کنم حوصله تو هم سر رفته است، اجازه مي گيری که از مداد من استفاده کني. لبخندی مي زنم و مدادم را به طرف تو دراز مي کنم. منتظر پس گرفتن آن نمي شوم ،کتابم را مي بندم و از در کتابخانه بيرون مي زنم و بقيه روزم را صرف پاک کردن تصوير تو مي کنم
***
دو مطلب بالا از شرقی
:: گويا رفيق ما غزل خداحافظی رو خونده (از جمع وبلاگ‌نويسان)، بهرصورت من فكر می‌كنم توی اين خراب‌شده تنها چيزی كه زياد داريم و بی‌ارزشه "وقت" است بعدش "جان آدمها"... اميدوارم كه برگردی
مثبت انديشي

تکنيکهای مثبت انديشی نمی توانند در ما تحول و دگرگونی ايجاد کنند.اين تکنيکها به سادگی ابعاد منفی ما را سرکوب کرده و به ضمير ناخودآگاه يا زيرزمين وجودمان می فرستند،پس نه تنها کمکی به آگاهی ما نمی کند بلکه بر خلاف آگاهی و بينشمان نيز عمل خواهند کرد.
مثبت انديشی يعنی فشار دادن منفی ها به ضمير ناخودآگاه و شرطی کردن ضمير آگاه با افکار مثبت.ولی مشکل اصلی در اينجاست که ضمير ناخودآگاه بسيار پر قدرت تر از ضمير خودآگاه می باشد.در واقع ضمير ناخودآگاه 9 برابر قوی تر از ضمير آگاه است.بنابراين اگر چيزی ناآگاهانه شود 9 برابر در وجودمان تقويت خواهد شد،ديگر به صورت قبلی خود را نشان نخواهد داد و راههای جديدی برای نشان دادن خود پيدا می کند.
پس می بينيم که مثبت انديشی روش بسيار ضعيفی است.اگر اين روش را به درستی درک نکنيم،بينش غلطی نسبت به آن خواهيم داشت.
مثبت انديشی از يک گروه مسيحی به نام Christian Science در آمريکا متولد شد.آنها اعتقاد دارند که هر چه در زندگی انسان اتفاق بيفتد فقط نعکاسی است از فکر او.اگر بخواهيد ثروتمند شويد راجع به آن فکر کنيد و پولدار خواهيد شد.فقط با افکار مثبت است که شما ثروتمند می شويد و دلارها به سوی شما سرازير خواهند شد.
اين نکته مرا به ياد داستانی می اندازد.مرد جوانی در راه می رفت که به زن پر سن و سالی برخورد.آن خانم پرسيد:حال پدرتان چطور است؟مدتی است که به ملاقات هفتگی مثبت انديشان که خود تأسيس کرده نمی آيد؟
مرد جوان گفت:پدرم بسيار مريض است و احساس ضعف شديدی می کند.
آن خانم خنديد و گفت:اين فقط افکارش است و بس.او فکر می کند که مريض است،اما مريض نيست.زندگی از افکار درست شده است.هر چه فکر کنيد همان می شود.پس به او راجع به ايدئولوژی که به ما ياد داده است يادآوری کنيد.به او بگوييد که در ذهنش به سلامتی فکر کند.
مرد جوان گفت:بسيار خوب اين پيام را به او می دهم.بعد از ده روز مرد جوان مجدداٌ آن خانم را ديد.زن سالخورده پرسيد،چه اتفاقی افتاده است و چرا پدرش همچنان به جلسات نمی آيد؟
مرد جوان گفت:من پيغام شما را به او دادم،اما حالا او فکر می کند که مرده است.نه تنها او بلکه همه فاميل و همسايه ها و حتی خود من نيز چنين فکر می کنيم.او ديگر با ما زندگی نمی کند بلکه به قبرستان رفته و در آنجا زندگی می کند.
مثبت انديشی بسيار سطحی است.ممکن است در چندين چيز کوچک ما را ياری کند،به خصوص در مورد چيزهايی که ذهنمان آنها را خلق کرده می تواند آن چيزها را عوض کند.اما همه زندگی انسان بوسيله فکرش خلق نشده است.پايه های اين فلسفه بر اين مطلب استوار است که اگر منفی فکر کنيد برای شما اتفاق می افتد و اگر مثبت فکر کنيد آن هم برای شما اتفاق خواهد افتاد.اين نوع نوشته ها در آمريکا بسيار رواج دارد،ولی در شرق اين افکار بسيار بچه گانه اند.فکر کنيد و پولدار شويد،همه می دانند که اين فکر بسيار احمقانه است .نه تنها احمقانه بلکه بسيار زننده و ساده لوحانه به نظر می رسد.ايده ها و عقايد منفی ذهن بايد رها شوند،نبايد بوسيله افکار مثبت سرکوب شوند.ما بايد ضميری را خلق کنيم که نه مثبت باشد و نه منفی.آن ضمير خالص خواهد بود.در آن ضمير خالص،شما به طريق طبيعی و شعف باری زندگی خواهيد کرد.
اگر شما يکسری افکار و عقايد منفی را به خاطر اين که شما را اذيت می کنند سرکوب کنيد مثلاً اگر از دست فردی عصبانی باشيد و آن عصبانيت را در وجودتان فشار دهيد و سعی کنيد انرژی را در درونتان مثبت کنيد و مثلاً سعی کنيد ديگران را دوست بداريد،به خصوص کسی را که از دستش عصبانی بوديد،بايد بدانيد که تنها خودتان را گول می زنيد.
عصبانيت در عمق وجود شما باقی مانده است و حالا شما داريد با وايتکس آنرا سفيد می کنيد.در سطح،ممکن است شما لبخند بزنيد،اما اين لبخند فقط مربوط به لبهای شما می شود.با خودتان با قلبتان با وجودتان ارتباطی پيدا نمی کند.به اين ترتيب بين لبخند و قلبتان يک سد بزرگ گذاشته ايد.اين همان احساس منفی سرکوب شده است.
فقط اين يک احساس منفی نيست،در زندگی روزمره ما هزاران احساس منفی وجود دارد.مثلاً ما شخصی را دوست نداريم،و يا ممکن است نسبت به خيلی چيزها بی علاقه باشيم.اصلاً ما نسبت به خودمان هم بی توجهيم.غالباً در اوضاع و احوالی قرار می گيريم که که باب ميل ما نيست.همهء اين آشغالها در ضمير ناخودآگاه ما جمع می شوند و در سطح ِ ما يک آدم دورو به وجود می آيد که می گويد من عاشق همه هستم و عشق راهی برای شعف است،ولی شما شعفی در زندگی اين شخص نمی بينيد.او جهنم را در درون خود جمع می کند.
پس ميبينيم که مثبت انديشی فلسفهء آدمهای دورو است.مثلاً وقتی که دوست داريد گريه کنيد به شما می آموزد که آواز بخوانيد و آدم مثبتی باشيد،شما هم اگر اندکی سعی کنيد می توانيد اين کار را بکنيد.اما اين گريه های سرکوب شده در شرايطی ديگر که دشوارتر نيز خواهند بود بيرون می آيند.در سرکوب کردن حد و حدودی وجود دارد.آواز خواندن اين شخص بی معنی است،چون آنرا حس نمی کند و از قلبش بلند نمی شود.فقط فلسفه ای است که به او می گويد:"هميشه مثبت را انتخاب کن."
من صددرصد مخالف مثبت انديشی هستم.اگر هيچ انتخابی نکنيد و آگاهانه بدون انتخاب باشيد.زندگيتان چيزی را که ورای مثبت و منفی است نشان خواهد داد،چيزی که بسيار فراتر از مثبت و منفی است و شما را منقلب خواهد کرد.به اين طريق شما هيچ وقت بازنده نيستيد.چيزی که نه مثبت است و نه منفی ،پاره ای است از هستی.
اگر در چشمانتان اشک حلقه بسته است بسيار زيباست،همين گريستن آوازی پرشکوه به همراه دارد.پس بدون ترس از مثبت و يا منفی بودن گريه کنيد،مطئن باشيد که بسيار زيباتر از يک لبخند دروغين خواهد بود.
يه مرد بی‌ستاره
:: + يا - !؟ اين هم نظری است واسه خودش..


:: تروريسم در عصر حاضر (1)

:: ادامه در اينجا
11 سپتامبر!؟
يه حس بدی دارم راجع به اين روز؛ اه اه لعنتی...


:: از "هادی حيدری"
خدا به سه گونه پاسخ نيازمندانش را می دهد:
او می گويد بله و به تو هرچه می خواهی می دهد
او می گوید نه و به تو چيزی بهتر را عطا می کند
او می گوید صبر کن و بهترين چيز ممکن را به تو خواهد داد....
"احسان، ... و عشق"
از "چای، قهوه، سيگار"
امروز به يک مطلب جالب برخوردم:
ترانه ای با نام کافکا با شعری از دکتر بينش پژوه، آهنگ سازی فواد حجازي
و احتمالآ صدای عصار در کاست جديدش با نام «می خور‌‌» اجرا می شود
کافکا يکی از سه ضلع نهيليسم در آثار ادبی جهان به شمار می رود.
دو ضلع ديگر اين مثلث را صادق هدايت و آلبر کامو تشکیل می دهند.
اين ترانه درباره نمادهای روشنفکری سروده شده که کافکا هم يکی از
اين مولفه های فضای روشنفکری محسوب می شود.
و اما متن اين ترانه:


در اتاقی ديگر تلی از ته سيگار
مدرک پی.اچ.دی بر فراز ديوار

صف کوتاه شعور،صف طولانی نان
قرص، ده تا ده تا، چای ليوان ليوان

نرودا در تبعيد، مرگ پاک لورکا
لحظه ای با نيچه، سفری با کافکا

کاتبان در مسلخ ، اين جماعت در خواب
صادق زنده به گور، بوف کورش ناياب

قهوه تلخ خاچيک،نان شيرين بادام
قلمی بی جوهر، جدولی نيمه تمام

ايده اسپينوزا، شعر غمگين فروغ
دوستت دارم ها همه نيرنگ و دروغ

لاشه انديشه، دفن در پرلاشز
از خود ژان پل سارتر تا کلام مارکز
از عاقلانه هاي يك نيمه ديوانه
پسرکی بداخلاق و بدرفتار شخصيت اصلی داستان است. پدر او به او جعبه ای ميخ داد تا هربار که عصبانی مي شود يکي از آنها را بر ديوار بکوبد....
روز اول پسرک تعداد زيادی ميخ به دیوار کوفت....همانطور روزها گذشت و همانطور که پسرک ياد می گرفت چگونه اعصابش را کنترل کند ؛ تعداد کمتری ميخ به ديوار کوبيده می شد. او فهميد که کنترل عصبانيت راحتتر از کوبيدن میخ به ديوار است....
بعد از مدتی پدرش به او پيشنهاد داد که هرروز که عصبانی نشد يک میخ از يوار بردارد....پسر اين کار را کرد و بعد از مدتی تمام ميخها از ديوار کنده شد. پدر بعد از آنکه آخرين ميخ هم از ديوار کنده شد به پسرش گفت:
-پسرم تو کار بزرگی انجام دادی...ولی به سوراخهای روی ديوار نگاهی بيانداز.ديوار هرگز مثل گذشته نمی شود. وقتی تو در هنگام عصبانيت حرفهايي می زنی؛ آن حرفها هم اثراتی مثل ميخ بر ديوار دارد. تو می توانی چاقويي در تن کسی فرو کنی و درآوری. اما هزاران بار عذرخئاهی هم کافی نخواهد بود. آن زخم سرجايش است. زخم زبان هم درست مانند زخم چاقو است. به همان اندازه دردناک...
بوی حسادت و داستان حاتمی‌كيا

داستان اكران ارتفاع پست ( تازه ترين فيلم ابراهيم حاتمي كيا ) در ايالات متحد امريكا دارد به يك داستان عجيب و غريب تبديل مي شود . اكران فيلم كه به لحاظ منطقي ربطي به حاتمي كيا ندارد همه ي بغض ها و كينه ها را آشكار كرده و حالا مي شود صداي گرفته ي آن هايي را شنيد كه هيچ دل خوشي از حاتمي كيا ندارند و درواقع به او حسودي مي كنند . از اكران هر فيلم خوب ايراني در هر كشوري به نظرم بايد استقبال كرد ؛ درست همان جور كه بايد از اكران فيلم هاي غير ايراني استقبال كرد و از آن ها نترسيد . اما در اين ميان حرف هاي بعضي كارگردان ها كه مشخصا كارگردان هاي جنگي ( دفاع مقدس ) محسوب مي شوند اندكي غير عادي است و به شدت بوي حسادت مي دهد . اين كه رييس انجمن سينماي دفاع مقدس مي گويد : به طور حتم و يقين معتقدم از اين فيلم در امريكا سؤاستفاده مي شود و اشخاصي كه در اين جرم شريك هستند چه بپذيرند يا نپذيرند اين جرم اتفاق افتاده و حداقل كاري كه مي توانند بكنند اين است كه از ملت عذرخواهي بكنند و يك جوري به اين اتفاقي كه افتاده پاسخ بدهند . راست اش شنيدن اين حرف ها از زبان كسي كه مي گويند اهل منطق است و آدم محجوبي هم هست جاي تعجب دارد . از كجا معلوم كه از فيلم ارتفاع پست در امريكا سؤاستفاده شود ؟ آيا كسي از آينده خبر دارد ؟ اصلا كدام جرم ؟ پخش يك فيلم در امريكا از كي تا به حال جرم است ؟ مگر رنگ خدا و باران در آن كشور اكران نشده اند ؟ شايد هم مشكل خودِ حاتمي كيا است كه دوست ندارد مثل ۱۰ يا ۱۵ سال قبل اش باشد و مي خواهد به روز زندگي كند . ضمنا بدون هر دادگاهي چرا جرم مي تراشيم و خودمان را زير سؤال مي بريم ؟ دعوا البته اين وسط مي تواند به منوچهر محمدي هم ختم شود كه مهم ترين نهاد سينمايي كشور را در اختيار دارد . اصلا نمي توانم بفهمم كه تهيه كننده و كارگردان بايد بابت چه چيزي عذرخواهي كنند . همه چيز آن قدر غير منطقي است و بوي حسادت مي دهد كه هيچ جور نمي شود آن را قبول كرد . به نظرم بهتر است پيش از آن كه اين حرف و حديث ادامه پيدا كند آدم ها حرمت خودشان را حفظ كنند و نگذارند اين وسط آبرويشان برود . اين بار اول نيست كه يك فيلم ايراني در امريكا اكران مي شود ؛ بار آخر هم نخواهد بود و به جاي همه ي اين ها بهتر است راه و رسم فيلم سازي را ياد بگيريم . نمي دانم چرا از وقتي حرف هاي رييس انجمن سينماي دفاع مقدس را خواندم مدام ياد آن مامور حراست پرواز در ارتفاع پست بودم كه در آخر فيلم وقتي بيرون پنجره را ديد گفت : اين جا هر جا باشه امريكا نيست ...
شمال از شمال غربی
:: دوستانی كه در آمريكا زندگی می‌كنن! اگر اين فيلم در آمريكا اكران شده، زود بجنبين = ديره !!!