تشريف ببرين و مطلبی كه در " وبگرد " نوشته شده را بخونين.
:: وای بر ما "ملت شهيدپرور"...
يكی دو روز ميشه كه دارم سعی ميكنم كه "پاتوق" رو يه صفايی بدم و بقولی يه حالی بهش بدم. پس چون "گوگوری شدن" طول ميكشه درنتيجه اعصاب شما هم خط خطی نميشه! من هم كه تنبل هستم راحت ميشم از نوشتن. فعلاً خدانگهدار؛ خوش باشيد.
و اگر همواره به دنبال معنی زندگی باشی هيچگاه زندگی نخواهی کرد.»
- آلبر کامو
«مشکل دنيا آنجاست که آنها که نمی دانند هميشه مطمئن هستند و آنها که می دانند هميشه مشکوک.»
- برتراند راسل
« ذات بی تفاوتی، ضد انسانيت است.»
- جرج برنارد شاو
« تو باِيد همان تغييری باشی که آرزو داری در دنيا ببينی. »
- ماهاتما گاندی
آقا پسرهای گل و بلبل! جنتلمنهای عزيز! حتماً يه سری به اينجا بزنين.
چرا زنها گريه می کنند!؟
روزی پسر جوانی از مادرش پرسيد که چرا گريه می کند؟
مادر پاسخ داد : چون من يک زن هستم.
- اما من متوجه منظور شما نشدم.
- هيچگاه متوجه نخواهی شد.
پس از مدتی پسر از پدرش پرسيدچرا مامان بدون هيچ دليلی گريه ميکند ؟ پدر در جواب گفت تنها چيزی که می توانم به تو بگويم اين است که تمام زنها بدون دليل گريه می کنند. پسر بزرگتر شد و همچنان اين پرسش در ذهنش باقی مانده بود تا اين که مردی شد و از خدا خواست تا اين راز را برای او فاش کند . خدا در پاسخ گفت : وقتی زن را می آفريدم تصميم گرفتم تا از او يک موجود استثنايی خلق کنم برای همين:
- شانه هايش را به اندازه ا ی قوی آفريدم تا بتواند بار اين جهان را به دوش بکشد . در عين حال بازوانش را بسيار لطيف آفريدم تا آسوده باشد.
- در درون او قدرتی قرار دادم تا بتواند فرزنداش را با تمام درد ها و سختی هايش به دنيا بياورد حتی اگر در آينده بار ها از جانب او مورد آزار و بی اعتنايی قرار گيرد.
- به او سر سختی عطا کردم تا اطرافيا نش را بدون هيچ توقعی دوست بدارد حتی اگر در روز های بيماری و فر سودگی از جانب ايشان ترک شود.
- به او احساساتی دادم تا نوزاد در کنارش به آسودگی بيارآمد و در دوران نوجوانی ترس واضطراب اش را به مددمادرش فرونشاند به توانی بخشيدم کهاز شوهرش پرستاری کند حتی اگر اشتباهی مرتکب شده باشد و دنده اش را به شکلی در آورده تا حافظ قلبش باشد
- و به او دانشی دادم تا بداند که يک شوهر خوب هيچگاه همسرش را نمی آزارد بلکه تنها گاهی اوقات توانايی ها و رای او را می آزمايد تا در جوار او بتواند در کمال آرامش و اطمينان باقی بماند.
به ازای تمام اين کار های دشوار به او اشکی عطا کردم تا در مواقع لزوم جا ری شود . و اين تنها نقطه ضعف اوست هر گاه او را در حال گريه ديدی به او بگو که چقدر دوستش داری و کوشش کن تا به او احساس بهتری ببخشی .
او يک موجود استثنايی است.
يك نكته جديد در مرورگر شما
:: درضمن، يك "عكس ناز" مربوط به متن بالا را میتونين در " هليا " ببينيد. اين مطلب رو همونجا گيرآوردم.
توی ايران:
1. پول نداری، پس بايد مثل اسب (يا خر؟) کار کنی تا پول دربياری، اولهاش افسانهی شخصيت يادت هست و سعی می کنی که پول دربياری که برسی به افسانه ی شخصيت، بعد کم کم افسانه ی شخصيت يادت می ره و سعی می کنی پول دربياری تا زنده بمونی و بعد اگر زنده موندی، افسانه ی شخصيت شده اينکه بتونی بيشتر پول دربياری!
2. خونه نداری، پس بايد پول دربياری پس می شه شماره 1 يا اينکه بايد زودتر از اين خونه بری. اگر دختر باشی مجبوری دنبال همسر بگردی، و طبيعتاً همسرهائی که خونه ندارند، حتی اگر مرد روياها باشند فايده ندارند، پس 1. مجبوری سريع ازدواج کنی 2. لزوماً با اونی که بخوای ازدواج نمی کنی. اگر فرض کنيم با اونی که می خوای ازدواج می کنی، چون مجبوری سريع ازدواج کنی 1. قبل از اينکه به بلوغ فکری رسيده باشی، ازدواج کردی و احتمالاً توقعت از زندگی درست نيست پس دهنت سرويس می شه 2. چه به بلوغ فکری رسيده باشی چه نرسيده باشی، ازدواج توی ايران، خرج داره، پس پول احتياج داری، پس: شماره 1.
3. آزادی نداری، پس يا بايد پول داشته باشی که بتونی آزادی رو با پول بخری پس شماره 1. يا پول نداری پس بايد بخاطر کارهای عادی روزمره، به 100 نفر آدم که ديدنشون چندشآوره جواب پس بدی، يا بايد هميشه همه ی کارها رو يواشکی بکنی و بترسی که کسی نفهمه.
4. امنيت نداری، پس بايد با پول امنيت رو بخری پس: شماره 1. يا بايد از بی امنيتی در کار، زندگی، خيابان، گردش، مسافرت و ... بترسی و بلرزی.
5. ارزش نداری... . اين يکی رو با پول هم نمی شه خريد، چون اساساً کسی که بخواد ارزش يا آزادی يا امنيت رو با پول بخره، داره رشوه می ده، باج می ده، و کسی که رشوه میده با ارزش نيست.
شرمنده، اين يکی هيچ راهی نداره. فقط کافيه به دو سه تا اداره ی دولتی (يا خصوصی البته) بری، و بعد وقتی باهات مثل گوسفند رفتار شد، يادت می افته که وقتی ارزش نداشته باشی، پول، خونه، امنيت و آزادی به هيچ دردت نمی خورند.
من، چون پول، خونه، آزادی، امنيت، ارزش و صد مورد ديگر رو ندارم، بنظرم بايد برم خارج!
گاو و گلدون
:: البته متن فوق احتياج به كمی تغييرات داره ولی حسش نيست (مثل هميشه!)
يک انسان میتواند آزاد باشد، بیبزرگ بودن؛ اما هيچ انسانی نمیتواند بزرگ باشد، بی آزاد بودن.
جبران خليل جبران
مردی تخم عقابی پيدا کرد و در لانهی مرغی گذاشت. عقاب با بقيهی جوجهها از تخم بيرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام مدت زندگیاش، او همان کارهايی را انجام میداد که مرغها میکردند. برای پيدا کردن کرمها و حشرات زمين را میکند و گاهی با دست و پا زدن بسيار، کمی در هوا پرواز میکرد.
سالها گذشت و عقاب خيلی پير شد.
روزی پرندهی با عظمتی را بالای سرش در آسمان ابری ديد. او باشکوه تمام، با حرکت جزئی بالهايش بر خلاف جريان باد پرواز میکرد.
عقاب پير بهتزده نگاهش کرد و پرسيد:
ــــ اين کيست؟
همسايهاش پاسخ داد:
ــــ اين يک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمينی هستيم...
عقاب مثل يک مرغ زندگی کرد و مثل يک مرغ مرد...
آرامش در حضور ديگران...
سلام؛ چرا ديروز نبودم!؟ واسه اينكه "ملت" حرف درنيارن بايد بگم كه حرف خاصی نداشتم + اينكه رفتم و اين "شمارشگر" و "مخلّفات(!)" رو به وبلاگ اضافهكردم:
1- شمارشگر رو نگاه كنيد؛ میبينيد چقدر خاطرخواه دارم!!! به علت اينكه اون عدد خيلی بزرگه! لطفاً تا اطلاع ثانوی به شمارهی آن دقت نكنين...
2- كلی با خودم كلنجاز رفتم كه اين وبلاگ "شمارشگر" میخواد يا نه!؟ آخرش رفتم "زير درخت سيب" نشستم و زحمتكشيدم كشفكردم كه آره بابا! در آينده يه آمار داشته باشيم از "تعداد بازديدكنندگان" بدك نيست + اينكه همون شعار قديمی! (مفت باشه، كوفت باشه)...
3- از وقتی "هدر" اومده ايران، مثل اينكه پشتش باد خورده! بابا كجايی؟! شونصدتا وبلاگ جديد توی صف ايستادن تا برن توی ليست؛ يكيش هم اين "جوجه وبلاگه"...
:: اين بود انشايم درباره غيبت...!
آره! توی تنهايی نوشتم برای وبلاگی كه تنهاست؛ چقدر زود گذشت اين يك ماه، اين تابستان و چقدر زود میگذره اين عمر...
:: خندهداره! پيشكسوتها چندوقت ديگه تولد يكسالگی وبلاگشون رو جشن ميگيرن و من يكماهگی! ولی نه! شايد تا يك سال ديگه نبودم، شايد هم بودم و كلی چيز يادگرفتم... (مگه فردا چی ميشه!؟ تو میدونی)
دوست داشتم يكه عكس و يك شعر هم به اين مطلب اضافه كنم ولی حسش نيست؛ Nothing Else Matters
آنچه خوبان همه دارند، ما بيشتر داريم
برخلاف آنچه مردم فكر ميكنند كشور ما نه تنها كمبودي ندارد، بلكه مقادير متنابهي "زيادبود" دارد. جهت عرض توضيح موارد زير به اطلاع ميرسد:
1) ما جمعيتي در حدود 30 ميليون نفر اضافه داريم، چرا كه بهترين دولت هم در ايران حداكثر ميتواند 40 ميليون نفر را اداره كند.
2) ما حدود 000/500/1 مترمربع از سرزمينمان اضافه است، چون از آن استفاده نميكنيم و دولت نهايتاً ميتواند تهران و دو سه شهر ديگر را اداره كند. به ويژه درياي خزر و… و جزاير سهگانه خليجفارس.
3) حدود دو سوم درآمد نفت ما اضافي است، چون براي آقازادهها و داداشها و آبجيها و عمهها و خالههايشان مصرف ميشود و معمولاً هر دو سه سال يكبار مجبور ميشويم اين افراد را افشاگري و اموالشان را مصادره به نامطلوب كنيم.
4) حدود 60 درصد نيروي انساني در دولت ما اضافي است، چون 30 درصد حكومت در حال كنترل و ايجاد مانع براي 30 درصد ديگر است و اگر اين 60 درصد حذف شود طبعاً از هزينهها نيز كاسته ميشود.
5) 80 درصد صدا و سيماي ما اضافي است، چون يك شبكه خبر داريم كه مردم به جاي آن كانالهاي خبري ماهوارهها را نگاه ميكنند، يك شبكه 5 داريم كه مردم به جاي آن شبكههاي تلويزيوني فارسي را نگاه ميكنند، يك شبكه 1 داريم كه براي اثبات وجود خداوند برنامه پخش ميكند و الحمداللّه همه مردم ما مسلمانند، يك شبكه 4 داريم كه برنامههاي علمي پخش ميكند و تماشاگر ندارد.
6) حدود 70 درصد قواي سهگانه كشور اضافهاند، مجلس كلاً اضافه است چون مفيد نيست، دولت هم به جاي انجام امور كشور در راه استقرار دموكراسي و جامعه مدني و آزادي تلاش ميكند و اگر اين دو بخش منحل شوند قوة قضائيه هم ضرورت ندارد، چون كار اين قوه كنترل آن دو قوه است.
7) مقدار زيادي قانون اضافه داريم كه فقط به درد دور ريختن ميخورد، چون دفاع از آن كاري غيرقانوني است، و اساساً كسي آن را اجرا نميكند.
8) حدود 100 درصد از مطبوعات ما اضافي است، چون 30 درصد آنها كارشان دفاع از حكومتي است كه با توپ هم تكانش نميتوان داد و 30 درصد آنها كارشان دفاع از دولتي است كه با تانك هم از آن دفاع نميتوان كرد و اين 30 درصد دائماً در حال ضايعكردن 30 درصد ديگر هستند، 40 درصد ديگر مطبوعات هم كاري به خبررساني ندارد و بود و نبودشان بيفايده است.
9) حدود 60 درصد از 6 ميليون ماشين موجود در مملكت ما اضافي است، چون اين ماشينها جايي براي حركت كردن ندارند و دائماً در بزرگراه دود ميكنند و به عنوان دستگاه پخش صوت مورد استفاده قرار ميگيرند.
10) حدود 70 درصد نيروي انتظامي ما اضافي است، چون كارش خاموشكردن ضبطصوت ماشينهاست و اگر توليد و واردات سيستمهاي صوتي ممنوع بشود در پليس نيز صرفهجويي ميگردد. صرفهجويي در پليس به معني صرفهجويي در بنز و پاژرو هم هست.
11) حدود 80 درصد موبايلهاي كشور اضافي است، چون يا آنتن نميدهد، يا نميگيرد، يا خاموش است يا اشغال.
12) حدود 70 درصد دانشجويان ما اضافي هستند، چون براي مثال مهندسي مكانيك ميگيرند و قصاب ميشوند، يا دكتراي جانورشناسي ميگيرند و وزير راه ميشوند.
13) حدود 40 درصد روزهاي كشور اضافي است، چون تعطيل است و ما بيش از 200 روز در سال لازم نداريم.
14) اصولاً ما فقط به همان چهار عنصر آب، باد، خاك و آتش احتياج داريم، آب براي توليد انواع كيفيت آبكي، باد براي به دست آوردن ثروت و فعاليت حزبي، خاك براي اينكه به سرمان بريزيم و از اين مملكت راحت بشويم و آتش براي اينكه سرمايههاي كشور را به باد بدهيم، ساير عناصر معمولاً عنصر مشكوك، عنصر نفوذي، عنصر دشمن، عنصر معلومالحال و عنصر مسئلهدار هستند.
15) حداقل 80 درصد وقت ما اضافي است، چون يا داريم ميخوابيم، يا استراحت ميكنيم يا اوقات فراغت ميگذرانيم، يا مهماني ميرويم و يا مشغول فضولي در كار ديگران هستيم.
16) حداقل 90 تا 99 درصد از مغز و عقل موجود در جامعه ما اضافي است، چون يا مورد استفاده قرار نميگيرد يا بازداشت ميشود و يا فرار ميكند و يا مشغول حمالي ميشود.
طنز
نميدانم چرا هر وقت در مورد حقايق حرف ميزنم همه ميخندند.
بخشش
بچهها زماني كه بزرگ ميشوند و اشتباهات پدرانشان را تكرار ميكنند، آنها را ميبخشند.
موفقيت تصادفي
موفقيت يك تصادف است كه ممكن است منجر به مرگ شود.
نخبهكشي
مردم از نابغهها متنفرند، چون نابغه نيستند.
خيلی بده كه يه دونه(نخ) سيگار روشنكنی و بعدش بفهمی كه بله! يهكاری برات پيش اومده و دنيا رو زردرنگ میبينی! اين مواقع من هميشه به مشكلات فلسفی دچار ميشم! آخه نه ميشه رفت و نه ميشه موند؛ برم!؟ حيفه! آخه 50 تومن پولش رو دادم!!!
جالب اينه كه دلم به حال خودم(سلامتيم) نمیسوزه ولی برای پول!؟
ياد يه چيزی افتادم:
يكروز توی اين مملكت اسلامی! يه دزد محترمی[با اسلحه] يك آقای محترمی رو تهديد ميكنه و ميگه: زود هرچی پول داری بده بياد وگرنه مغزت رو داغون میكنم؛ آقای محترم ميگه: كور خوندی! "توی اين مملكت بدون مغز ميشه زندگیكرد ولی بدون پول نه!"
يه چيزه ديگه:
با دوستانی كه در ولايات خارجه (بلاد كفر يا اوونطرف آب) هستن وقتی صحبت میكنم همشون مينالن كه: آره! اينجا خيلی گروونه، يورو كه اومده ديگه بدتر، كالايی كه 100 مارك بود الان شده 100 يورو! 11 سپتامبر!و... ميگن ايران خيلی ارزوونه...
بله! اينجا كالاها و خدماتی كه شما ميگين به پول شما خيلی هم ارزوونه؛ اما چيزای ارزوونتری هم پيدا ميشه:
«در مملكت اسلامی ما "جان انسانها از همه چيز ارزانتر است"»
:: من آخر تكليفم رو با سيگارم نفهميدم! شايد بهوونه بود نه!؟ ولی ميخوام يه مدت تعطيلش كنم و برم سراغ "پيپ" چون توتونش گروونتره و نميشه زود دخلش رو آورد؛ شايد بخاطر سلامتی ِجيبم! غيرمستقيم سودی برای سلامتی ِخودم هم داشتهباشه.
كمك! گيج شدم! "انسان مهمتر است يا ثروت(پول)!؟" يا!؟

اين فيلم يك سال و نيم توی كشوی ميزم "خاك خورد"؛ طی دو روز! زحمت كشيدم و اونو ديدم؛ الان درموردش حس خوبی دارم(نمیدونم بدسليقهام!؟): خنديدم، غمگينشدم، يهچيزايی رو بمن گوشزدكرد، تو كف موندم! و...
هركدوم از ماهها ميتونن "نوامبر" باشن...
:: چيزی كه موقع ديدن فيلم خيلی تو ذوقم ميزد اين بود كه با اينكه مثلاً "اُرجينال" بود ولی از روی پرده دوباره اونو فيلمبرداری كردهبودن... لعنت خدا بر ملت پاكستان و چين! كه در تقلب دست ما ايرانیها رو از پشت بستن... به اين سه ملت شريف! پيشنهاد ميكنم بياين سعیكنيم يهذره "وجدان" داشتهباشيم، بخدا اصلاً ضرر نداره!!!

زندگی انگار كمرنگ و كمرنگتر میشود
هر روز پراكندهتر میشود
از درون گم گشتهام و سرگردان
ديگر هيچچيز و هيچكس اهميتی ندارد
ميل به زيستن را از دست داده ام
ندارم چيزی از برای بخشيدن
باقی نماندهاست چيزی برای من
باشد كه "پايان" بگشايد بند را از دست و پای من
نيست ديگر چيزی آنسان كه بود
انگار چيزی گمگشته دارم از درون
گمگشتگی مرگبار، اين نمیتواند واقعی باشد
انگار توان درك اين جهنم را ندارم
رسيدهام تا سرحد درد و رنجی توانفرسا
تاريكی رشد يابنده، پگاه را نيز فرا گرفتهاست
روزگاری خودم بودم، اينك اما او رفتهاست
هيچكس جز خودم نمیتواند ناجیام باشد ولی ديگر ديرشده
ديگر توان انديشيدنم نيست، انديشيدن به اينكه چرا حتی بايد سعی میكردم
گذشته انگار هرگز وجود نداشته.
مرگ به گرمی به استقبالم میآيد، اينك فقط میگويم "بدرود".
Fade To Black
Life it seems, will fade away
Drifting further every day
Getting lost within myself
Nothing matters no one else
I have lost the will to live
Simply nothing more to give
There is nothing more for me
Need the end to set me free
Things are not what they used to be
Missing one inside of me
Deathly lost, this can't be real
Cannot stand this hell I feel
Emptiness is filing me
To the point of agony
Growing darkness taking dawn
I was me, but now He's gone
No one but me can save myself, but it to late
Now I can't think, think why I should even try
Yesterday seems as though it never existed
Death Greets me warm, now I will just say good-bye
“Metallica”
:: واقعاً زندگیهای امروزی دارن رو به سياهی ميرن و بسياری از واژهها و مفاهيم "كمرنگ و كمرنگتر" ميشن...
راستی! چرا وقتی اسم "متال" مياد همه فراری ميشن!؟ حداقل از نظر "مفهوم" كه از خيلی از آهنگها(بخصوص Techno) خيلیخيلی سرتره. (البته همه جا استثناء هم وجود داره)
خب! مباركه! جريانش چيه!؟ من معمولاً تلويزيون ج.ا. را نگاهنمیكنم، ديشب داشتم شام میخوردم كه ناخواسته يك خبر شنيدم: "مركز مشاورهی بحرانهای اجتماعی" كه از سال 1379 تأسيسشدهاست خدمات مشاورهی اجتماعی(روانی) به عموم ملت شهيدپرور(يا شهيدشده!؟) ايران ارائه میدهد.
اما:
1- از سال 1379 تأسيسشده، تا حالا كجا بوده!؟ چرا الان معرفيش میكنين!؟ میترسيدين بدزديمش!؟ (البته قضيهی " دو مهماندار نگونبخت" نشون داد كه خوب اينكارهايم!!!)
2- اصولاً چون ما "ملت مشكلدار"ی هستيم(اگر بهت بَرميخوره بايد بدونی كه واقعيت تلخه) بنظر من بايد در تمام مدارس، دانشگاهها، محيطهای كار و... چنين مراكز مشاورهای وجودداشتهباشه.
3- خيلی از مشكلات كوچك ما بهراحتی قابل حل هستند ولی به اونا اهميتنمیديم و كمكم تبديل به يك "بحران" ميشن.
4- همين ناراحتیهای روانی باعث "بيماريهای جسمی" میشوند كه به علتاينكه "بُعد روانی" قضيه (به دليل شماره 5!) همچنان مخفی باقی میماند، نتيجه اين میشود كه: « "دارو و دوا" اثر نمیكنه، مشكل جای ديگس!»
5- در جامعهی متعالی و اسلامی ما، مردم شريف ايران از گفتن اينكه: من مشكلروانی دارم يا من افسردهشدهام و امثال آنها "ترس" دارند (يا خجالت میكشند)؛ علت آن!؟ خيلی سادس:
مشاور = روانكاو = روانشناس = تيمارستان!!! [همه اين اصطلاحات برای ما دارای "يك معنی" هستند! و بخصوص از آخری(امينآباد!!!) خيلی میترسيم! نكنه برم پيش روانكاو، اونوقت منو بفرسته تيمارستان!؟]
6- چيز ديگری كه جريان رو قشنگتر ميكنه اينه كه: اكثر تحصيلكردگان رشتههای مرتبط با "روانشناسی" كه "روانكاوان و روانشناسان" فعلی تشريفدارن [با عرض معذرت] خودشون احتياج به "مشاورهی روانی" دارن!!! (شايد من اشتباه میكنم!؟ نه؟)
7- « اين خيلی عاليه كه تعداد اين "مراكز مشاورهی روانی" زياد بشه و نيز همگان حداقل سالی يكی دو دفعه به اونا مراجعهكنن» ولی!!!
مسئلهی مهم از نظر من در "طنز(!؟)زير" نهفتهاست:
زندانی سياسی پس از آزادی از زندان، دچار "مشكلات روانی" شدهبود؛ در نتيجه به روانپزشك مراجعهكرد. روانپزشك بعد از گوش دادن به حرفهای او گفت: حالا ديگه بايد تلاش كنی محكم روبروی "بدبختیها" بايستی و به اونها بخندی.
زندانی سياسی گفت: دوست دارم، ولی "مسئولان كشور ما" اصلاً اهل شوخی نيستن!
:: خداوند بزرگ، عامل تمام مشكلات روانی اين "ملت هميشه درصحنه" را اصلاح[و در غير اينصورت] نابود نمايد... الهی آمين
هيچی ديگه نمی گم!!! اگه متن بالا ناقصه، زحمت بكشين بمن گوشزد كنين، مرسی.
«ويليام اف. جي»، پروفسور اخلاقيات دانشگاه متدويست ايالت دالاس آمريكا، به بحث درباره نوشتههاي «آلبر كامو» و رابطه آنها با اخلاقيات پرداخته است.
وي ميگويد: «نوشتههاي آلبر كامو، تاثير بسيار زيادي بر اعتقادات سياسي بسياري از جوانان فرانسوي گذارده است. تا جايي كه پارهاي، وي را يك معلم اخلاق مسيحي ميدانند. در اين بين، تنها شناختن بعد الهيات نوشتههاي وي ميتواند ما را به سوي اعتقادات سياسي سوق دهد.
«كامو» از مذهبهاي افقي دورهى ما، از تلاشهاي خداگونگي بشر، كه همچون طاعوني زندگي كنوني را فرا گرفته است، انتقاد ميكند؛ وي رفتارهاي متظاهرانه اخلاقي انقلابيون فرانسوي، فضل فروشي و تزوير دنياي بورژوايي، خباثت و عنان گسيختگي فاشيست و جهان خيالي ماركسيستها را به سخره ميگيرد.
كامو معتقد است؛ اين جنبشها همه براي انسان، "لقمه بزرگتر از دهان" است؛ چراكه بشر از اين طريق سعي دارد به فراگونگي وانمود كند؛ اما در آخر، به يك دگرگونگي مبتلا ميشود.»
:: بعداً برام تعريفكنين!
حافظ:
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند بخارا را
صائب تبريزي:
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
بخال هندويش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنكس چيز مي بخشد ز مال خويش مي بخشد
نه چون حافظ كه ميبخشد سمرقند و بخارا را
شهريار:
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
بخال هندويش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنكس چيز مي بخشد بسان مرد مي بخشد
نه چون صائب كه مي بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاك گور مي بخشند
نه بر آن ترك شيرازي كه برده جمله دلها را
*
انگوري قبلي:
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
بخال هندويش بخشم تمام دين و دنيا را
انگوري فعلي:
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
دهانش Service خواهم كرد كه برگرداند دل ما را
*
Mr. X:
اگر آن ترك شيرازی بدست آرد دل ما را
بخال هندويش بخشم "دلی چون سنگ خارا" را
هر آنكس چيز میبخشد ز جان و دل همیبخشد
نه چون آن "شاعر تركی"* كه خون كرده دل ما را
"تمام روحاجزا" را، به عزرائيل میبخشند!!!
نه بر آن ترك شيرازی كه برده "سنگ خارا" را !!! **
تمام "گفتِ Mr. X" همين يك جملهاست جــانا
در آخر "رفتنی" هستيم! بيا خوشكن دل ما را
* شاعر ترك = شهريار
** اصولاً "ترك شيرازی" بايد بره خدا رو شكر كنه كه همين هم گيرش اومده...
:: چون "كل[Cal!]" انداختن! من هم سعیكردم دو پای گندهام را هرطورشده توی كفش شاعران فوقالاشاره بكنم... اميدوارم كه 3 شاعر مرحوم، در قبر دچار "رقص بندری" نشدهباشند!!!
(رشتهی من ادبيات نبوده، پس اگر "وزن"، "رديف و قافيه" و... مناسب نيست بذاريد به حساب "بیسواتيه من")
لطفاْ اگه ميخواييد درباره اين شعر نظر بديد ، بگيد که اونو به کی دوست دارید تقديم کنيد؟
تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالها هست كه در گوش من آرام،
آرام
خش خش گام تو تكرار كنان،
ميدهد آزارم
و من انديشه كنان
غرق اين پندارم
كه چرا،
- خانه كوچك ما
سيب نداشت
"حميد مصدق"
ساعت 6:30 صبح، حدود 6 ساعت "Online" بودم، بابام اومد توى اتاقم با يه ليوان چايى، ميگه: هنوز بيدارى!؟ پس بيا صبحانه؛ گفتم باشه، ممنون؛ بيچاره بابام! هر روز زحمت ميكشه ميره "نون سنگك داغداغ" ميگيره واسه صبحونه...
ساعت 7:30 صبح، پدرم رفته سركار و روى ميزم "وسايل صبحانه!" پهن شده و دارم به آهنگ "Ain't It Fun ازGuns N' Roses" گوش ميدم، پيش خودم دارم فكر مىكنم كه: يعنى بعدها من هم هرروز بايد برم واسهى "تولهسگم" نون بخرم "كوفت" كنه و "لِنگ" دراز كنه!؟... در طى شبانهروز 25 ساعت بشينه پاى كامپيوتر و اينترنت!؟... در روز فقط چند دفعه(اون هم براى كارهاى ضرورى!) بيشتر از اتاقش نياد بيرون و فقط روزى نيمساعت صحبتكنه!؟ و...
كار خيلى سختيه "نون گرفتن" به همين خاطر بههيچوجه حاضر نيستم هيچ دخترى را بدبخت كنم! اصولاً چيزهاى آسونترى مثل "كامپيوتر و اينترنت" اختراعشده واسه امثال من!!!
:: همينجا از خانوادم به خاطر اينكه موجودى مثل من را سعىميكنن تحمل كنن، تشكر مىكنم؛ بخصوص از پدرم، نه بخاطر اينكه هرروز برامون نونسنگك ميگره! بخاطر اينكه برامون خيلى زحمت ميكشه؛ كو كسى كه قدرشناس باشه!؟ همچنين يك معذرتخواهى بابت: رفت و آمدهاى شبانه، صداى گوشنوازم موقع چت در نيمهشب، بوى مطبوع(!) سيگارم كه فضاى اتاق و حومه! را عطرآگين ميكنه و شونصدتا چيزِ ديگه...
خودمونيمها من چقدر بَدم، خودم هم نمىدونستم! اين اعتراف هم خوب چيزيه... حس مىكنم "يه ذره وجدان" دارم ولى نمىدونم كجامه!
:: اُه اُه! آهنگ "Loverman" شروعشده! بفرماييد صبحانه!
اَه اَه اَه! چند روز ميشه كه از خونه نزدم بيرون، به علاوه اينكه مهمان هم نداشتيم؛ توى اين مدت خيلى باحال شدم! به خودم حسابى استراحت (حال!) دادم و صورتم رو اصلاح* نكردم، قيافم شده مثل "برادران بسيجى"! تودل برو و مامانى!!! ولى نمىدونم چرا "نورانى" نشدم!؟ حتماً توفيقات مقام معظم رهبرى شامل حالم نشده!!! يا شايد يه چراغعلى (مهتابى) كم دارم! ولى چيزى كه به مغز پوكم ميرسه اينكه "كم دارم"... آخه با اين همه تنبلى و بىحالى ميخواى به كجا برسى!؟ يكى ميگه: مگه قراره به جايى هم برسى!؟...
:: من اصولاً از "اصلاح" خوشم مياد و از همهى انواع آن به گرمى استقبال مىكنم مثلاً: اصلاح نباتات، اصلاح سر و صورت، اصلاح قوانين، اصلاح "ملت غيور ايران" (به اين آخرى زياد اميدى ندارم، حداقل تا من هستم!)
خدا به همهى ما اصلاح عنايت بكنه! آمين
امروز دوست عزيزم "سيامك" اعزام ميشه؛ بيچاره سيامك! 85 واحد پاسكرد و به دليل مشكلاتى كه همش زير سر "امپرياليسم آمريكا و اجانب و..." بود(!) مجبورشد به مدرك فوقديپلم قناعتكنه و نتيجه!؟ بره سرباز اسلام بشه و يه كم "آش" بخوره ...
سيامك! چرا حرفمون رو گوش ندادى!؟ چرا نموندى!؟... بهرحال اميدوارم كه بهت كمتر سخت بگذره و اينكه خدا آخرعاقبت ما رو ختم به خير كنه.
اين جريان "خدمت مقدس(!) سربازى" هم از اون جرياناست كه حتماً بايد درموردش بنويسم.
:: من كه بارها گفتم: از شانس بد من بيچاره، مىدونم وقتى مىرم سربازى، حتماً جنگ شروع ميشه و... من مىدونم (ياد كارتون گاليور افتادم!) كه آخر "شهيد راه آخوندها" مىشم! به كى بگم بابا! نمىخوام شهيد بشم (اونم وقتيكه به اسم آخوندها تموم بشه!) آخه من بدبخت 1001 آرزو دارم!!! ... ترا خدا شما يهچيزى بگين! حداقل دعام كنين ...
:: درضمن؛ وبلاگتون چه آهنگ عالى و دوستداشتنى داره! بابا "متالكار"، اينكاره ... دمتگرم
انقلاب شکوهمند و تخماتیک اسلامی بالا خره به ثمر نشست
میخوام امروز به همه ی اونایی که خالصانه و احمقانه این نون رو تو دامن نسل بعد از خودشون گذاشتن یه خسته نباشید و یه ذکی بگم
بیاین نتیجه ی کارتون رو ببینین
تو کدوم سوراخ قایم شدین ؟ دارین تو لونه هاتون مثل موش کور زمین رو میجوین و از خداوند زیادی متعال طلب آمرزش میکنین ؟
این کارو نکنین ، اگه میخواین زجر بکشین و گوشت تنتونو آب کنین تا گناهاتون شسته بشه ، روزه نگیرین ، بیاین زیر پوست انقلاب شکوهمند و نسل حلال زادی ای که با نون حلال و اسلامی انقلابی تربیت شدن
بیاین یه دختر 18 ساله رو ببینید که حرفاش به اندازه ی یه بیوه ی 50 ساله تلخه
بیای ببینین که میخواد بره usa تو کشور کفر !!! که از شر کشور انقلابی و خدا جو خلاص بشه
که بتونه بدون مامانش یا برادرش بره تا سر خیابون یا بره مدرسه
بیاین ببینین که از شر مزاحم تلفنی و از شر متلک هایی که تو کوچه و خیابون و بیابون و .... بارش کردن میخواد بره و خودشو از ترس و دلهره نجات بده
کودوم گوری هستین ؟ لابد دارین یه گوشه مخ بغل دستیتونو میخورین که ای آقا جوونم جوونای قدیم
shit چرا خفه خون نمی گیرین ؟
من نمی خوام بگم پسری که یه دختر 18 ساله رو روانی و فراری کرده گناه کاره ! اون یه مریضه ، یه بیمار روانی که قابل ترحمه ، یه آدم پوچ و فنا شده که داره خراب میشه و از ترس این وحشت میخواد دست بقیه رو هم بگیره ، ولی بلد نیست دست کسی رو بگیره ، برا همین گردن هم سلولی شو میگیره
کجای دنیا آدم ها انقدر از هم متنفرند ؟ که وقتی تو خیابون از بغل هم رد میشن دندوناشونو به هم نشون بدن و زوزه بکشن و اگه تنشون به تنه ی هم خورد همدیگه رو جر بدن . ها ؟
کاری کردین که آدم ها از سایه ی خودشونم بترسن چه برسه به آدم های دیگه .
ریدین برادران !
مگه سرور و سالارتون که ازش فقط یه ورد مسخره ی یا حسین رو تونستین بسازین نگفت که اگر دین ندارین لا اقل آزاده باشین ؟
مگه نگفت که کشور با کفر اداره میشه اما با ظلم نمی شه
ها ها ها ها ها
دارم چی میگم ؟ به کی میگم ؟
دوست خوبم "ت..." که بهم گفتی داری میری آمریکا نمی دونم چی بگم بهت
این نوشته رو برای تو نوشتم ، جاش هم تو mailbox خودت بود
ولی زدمش تو وبلاگ تا یه کم دلم خنک بشه
فقط یه چیز رو میخوام بهت بگم
اگه یه روز خواستی به یه غریبه از یه کشور دیگه بگی چرا تنهایی و بدون پدر و مادرت ، حاضر شدی کشورتو ترک کنی
نگو از یه مشت حیوون فرار کردم به خدا اون پسر که جونتو به لبت رسونده حیوون نیست
اونم نمی خواست که یه عمله باشه اونم دوست داشت یه جنتلمن باشه ولی له شد ، آخه آدم بود ، یه آدم از ذروه ی ننه باباش نه از ذروه ی جبرئیل تن پرور که نون بهشت هیکلشو اندازه ی گاو کرده
"ت..." عزیزم به اونا بگو برا این فرار کردم که تاب دیدن هم سن و سالای مریضم رو نداشتم
بگو برای این فرار کردم که بیشتر از این تاب ترحم رو نداشتم
بگو شونه های کوچیکم طاقت این همه بی چارگی و فلاکت هم سلولی هامو نداشت
کینه به دلت نگیر !
? Hey you ! out there in the cold getting lonely getting old , Can you feel me
! Don't give in with out the fight
عاليجناب كرم
:: من چيزى بايد بگم!؟
منم که خمار الدوله ی دیلمی ، گفتم هفت تیر ، ولی عصر هرجا بخوره ، بعد خپیت گلم گفت اینا خطرناکن نمیخواد با اینا بریم ، منم گفتم پشیمون شدیم داداش !
از کی تا حالا من با این قیافم که یه روز ریشامو نزنم مثل زندانی های جنگ جهانی دوم در اردوگاهای آلمانی میشم و خپیت گلم با 3 متر و چند میلیمتر قد شبیه ضعیفه جماعت شدیم خدا میدونه !
ولی این رو میدونم که اگه خپیت گلم نبود شاید الان توسط افراد مشکوک و ناشایست ( کشته منو با این فحش دادنش ) خفت شده بودم .
خداوند جمیع رفتگان خپیت را بیامرزاد .
**
تحليل های صد من يه غاز
یکی میگفت عشق= شهوت + حس مالکیت
نکنه که راست گفته باشه ؟
هیچ دقت کردین وقتی عاشق یه نفر میشین چه تغییراتی در شما ایجاد میشه ؟
فروتن میشین ، اخلاقتون خوب میشه ، وقتی چیزی راجع به اون شخص میشنوین سر تا پا گوش میشین ، به موارد مشابه مثلا داستان یا فیلم های عشقی علاقه مند میشین ،
مسائلی که تا قبل از اون خیلی توجهتون رو به خودش جلب میکرده به چشمتون بی اهمیت و کوچیک میاد
در ساعات زیادی از شبانه روز داغ هستین ، فکر میکنین که اون همه چیزه ، باهاش تو رویاهاتون به کجاها که نمیرین ، فکر میکنین نه بابا زندگی انقدرام که میگفتن زشت و خالی نیست !
اما همه ی این ها مال وقتی هستش که از اون شخص دورین
منظورم هم اینه که هنوز زیاد نشناختینش هم اینکه هنوز احساس نکردین که اونو بدست آوردین یا مثلا شما هم برای اون شخص مهم هستین .
رابطه که ایجاد میشه ، اوایل خیلی برای همدیگه احترام قایلید و سعی میکنید دل طرف مقابل رو بدست بیارید ، همه کار میکنید و خلاصه خیلی گوگولی مگولی میشید .
ولی کم کم وقتی نیمه های درونی تری از طرف مقبل براتون کشف میشه یا مثلا خدای نکرده میفهمید که طرف مقابل هم خیلی شما رو میخواد ، کم کم برخورد هاتون باهاش یه کم از حالت عاشق بودن خارج میشه و با یه جور خواستن همراه با مالکیت همراه میشه ، کم کم این حق رو به خودتون میدین که از خیلی از کاراش ایراد بگیرین و ازش بخواین به افراد دیگه غیر از شما اصلا فکر نکنه و اگه در جریان زندگی عادی اون کار رو انجام داد بهش متلک های فلسفی مینداین و براش قیافه میگیرین یا گاهی سعی در مقابله به مثل و تلافی میکنید
و کم کم اون مسأله ی خیلی معمولی رو تبدیل میکنید به یه مسابقه ی تنفر آمیز ، تا جایی که کم کم از همدیگه خسته میشین و به جای اینکه وقتی به هم فکر میکنید یا همدیگه رو میبینید ، شاد بشید و غم هاتون رو فراموش کنید ، احساس کلافگی و تنفر میکنید ، تا اینکه رسما رابطه به یه بار سنگین و یه چیز کسالت آور تبدیل میشه که بال پروازتون که نشده هیچ ، بد تر پاهاتونو رو تو زنجیر محکم تری مقید کرده .
عشق است که زمان را در چشم ما از بین میبرد
یا زمان است که عشق را در نظرمان کم رنگ میکند ؟ (ویل دورانت )
اگه اینو فهمیدین به من هم بگین
ضمنا یه عده میگن این عشق ، حقیقی نبوده که به اینجا رسیده ، پس لطفا اگر به غیر از گذر زمان راه بهتری برای تشخیص به قول خودتون عشق حقیقی از عشق لابد غیرحقیقی دارین بفرمایین .
راستی به اینم فکر کنید که ما انقدری زمان برای محک زدن همگانی در اختیار نداریم
و تبر دار واقعه را دیگر دست خسته به فرمان نیست .
قربان شما مانی
زندگي ارزش ندارد، اما هيچچيز هم ارزش زندگي را ندارد.
آندرهمالرو - ضدخاطرات
* مالرو در «اميد» صحنهاي را تصوير ميكند كه هرگز فراموش نميكنم:
فاشيستهاي اسپانيايي در پادگان القصر سنگر گرفتهاند. گروگانهايي از مردم شهر را نيز با خود به پشت ديوارها بردهاند. چريكهاي جمهوريخواه، آنارشيستها، كمونيستها، پادگان را محاصره كردهاند. از زمين و زمان آتش ميبارد.
در كشاكش نبرد، لحظهاي درنگ ميشود. پيكي را به درون قلعه ميفرستند تا مذاكره كند، بلكه گروگانها، زنها و بچهها رها شوند. آتشبسي كوتاه، مثل يك عطسه در سخنراني پر آب و تابي وقفه مياندازد. تفنگها خاموش شدهاند، اما هيچكس از سنگرش بيرون نميخزد. ميداني كه تا ساعتي پيش زير رگبار گلولهها شخم ميخورد، هنوز خالي و طلسم شده است. عاقبت چند چريك به ميدان در ميآيند. افسران فاشيست هم تك و توك ظاهر ميشوند. كم كم همه سربازاني كه با قصد مرگ به روي هم آتش گشودهاند، سنگر را ترك ميكنند. در برابر هم ميايستند. هر دو طرف هموطن هستند، شايد همشهري، يا حتي از يك محله... اما خصمانه سلاح را نشانه رفتهاند. اندك اندك جلو ميآيند. فاصله دو گروه به ده متر ميرسد. «هر دو دسته آمادهاند به هم بپرند، عين گربه...»
آغاز گفتگو ميان كساني كه از دو ماه پيش سعي ميكنند همديگر را بكشند آسان نيست. اگر از هم فاصله ميگيرند، اگر قدمي به پيش نميبرند، براي اين است كه «وقتي نزديكتر بروند، با هم حرف خواهند زد»!
اما بحث در ميگيرد. هر گروه به اهدافش و آرمانش مينازد. شعارهايشان را بر سروروي هم پرتاب ميكنند. اما نه با زيركي سياستمداران و نه با لحن پرطمطراق سخنرانها. بلكه آكنده از فحشها و ناسزاهايي كه بوي كوچه و خيابان را دارد. هدف يكي «بزرگتر» است چون براي همه است...ديگري هدفش را «برتر» ميداند، چون لابد براي كليساست!
هيچكس از منطقه ممنوعه نميگذرد. انگار اين ده متر فاصلهاي را كه ميان دو جبهه است با آتش فرش كردهاند. اما مقايسه هدفها ادامه دارد. از ميان فاشيستها، افسري كه در بحث كم ميآورد، فرياد ميزند:« يكي مثل شما توي خانهاش لميده است و براي هدفش ميجنگد و يكي مثل ما توي زيرزمينها زندگي ميكند. ما را خوب نگاه كنيد كثافتها، ببينيد يك سيگار داريم دود كنيم؟»
«چي؟ سيگار؟»
چريكي از منطقه ممنوعه ميگذرد. پاكت سيگاري را در دست دارد و چنان به سوي فاشيستها ميرود كه گويي ميخواهد درگير شود. چريك بي آنكه حالت خشمآلود قيافهاش را تغيير دهد، سيگارها را يك به يك تقسيم ميكند. وقتي كه پاكتش تمام ميشود، چريكهاي ديگري به او ميپيوندند و تقسيم سيگار را ادامه ميدهند.
ديگر، فاصلهاي نيست. دو جبهه به يكديگر چسبيدهاند. سيگاري روشن ميشود و سيگارهاي ديگر نيز. در دود حلقهواري كه برميخيزد سخن از هدفهاي «برتر» و «بزرگتر» بيهوده است.صحبت به كوچههاي آشنا ميرود، به خانههايي كه زماني آرام بودند. به خاطرات مشترك كه ميان دو سوي جبهه، پاره پاره شده است. خواهر يك چريك ، در قلعه زنداني است. همسر يك افسر، در شهر نگران جان اوست. اما در فاصله ميان دو پك به سيگار (سيگاري كه نه غنيمت، بلكه هديهاي از دشمن است» ميتوان از روزگاري گفت كه همه در كوچههاي شهر، كنار خواهر و همسر و فرزند خود، تنها براي گردشي تفريحي به القصر پا ميگذاشتند.
اندكي بعد، ميانجيگري شكست ميخورد و پيك باز ميگردد. شليك گلولهها را از سر ميگيرند. تهماندههاي سيگارها روي زمين با خاك آغشتهاند. يك مرخصي كوتاه، در ميانه نبرد طولاني «خير و شر» تمام شد.
صبح روز بعد، القصر در انفجاري از هم دريده ميشود.
..........................................................
كاش فرصتي دست دهد تا صفها را براي لحظهاي بشكنيم و نفسي تازه كنيم.كاش رخصتي باشد تا سيگاري تعارف كنيم. بگيرانيم و همراه با پكي عميق، چشم به حريف بدوزيم. دود را بيرون دهيم تا نفسهايمان به هم آميزد. در اين همنفسي، به ياد آوريم، جز پادگاني كه روبهروي ماست و ميدان آتشي كه جدايمان ميكند، شهري هم هست. پشت سر ماست. خانههايمان آنجاست. پدر و مادر و همسر و فرزندانمان، در شهر نشستهاند. همسايهايم. خانههاي ما ديواربهديوار است. اگر ديوار خانه حريفمان بلرزد، سقف ما نيز فرو خواهد ريخت.
كاش در اين گيرودار، براي فرصتي كوتاه، به انداز كشيدن يك سيگار، مرخصي داشتيم تا سنگرها را برميچيديم، گپي ميزديم و ميشنيديم كه «در شهر هم خبرهايي هست»، فارغ از نبرد بيپايان...
..........................................................
لطفا يك سيگار بكشيد!
سينا مطلّبى
:: كاش هميشه سيگار مىكشيديم!!! من كه همهجوره موافقم! خدا به همهى ما فرصت درست فكركردن بده و...
.......
آيا تو فقط یک سرنوشت داری؟ یک بار زندگی می کنی و یک بار می میری؟ در اين سرزمین بارها می توان مرد! می توانی بمیری و قهرمان باشی. قهرمان سرزمین های زخم خورده. همهی کودکان می توانند برايت سرود بخوانند و روزی باز به جهان می آيی ، تا داستانت را ادامه بدهی.
.......
سرگردانی ، گم شدن ، از کف رفتن نشانی ها ، از کف رفتن معنی زبان ها - حتی ماهی هم نشانی را نمی داند - تو صیدی و در تور گرفتار. هنوز دراين ديگ عظیم خوب پرورش نیافتهای. بايد بمانی و سهم خود را از کابوس کامل سازی. آنها که می توانند رها شوند اندکاند.
.......
زمان رها شده اين بار سریع تر می گردد ، گم شدگان یک به یک همدیگر را می یابند اما هجرانی پایان نمی يابد.
آبى خاكسترى سياه
بر هيچ بنىبشرى پوشيدهنيست كه ما "ملت ايران" در تمام جهان به جهاتى شناختهشده هستيم و رتبههاى اول را از آنِ خود كردهايم؛ اينجانب هر زمان كه اين صفات را در ذهنم (كه هماكنون پُر از خاليست) مرور مىكنم يا به زبان مىآورم ناخودآگاه "اشكشادى و غرور(!)" در چشماننيمهكورم حلقهزده و مشكلاتى برايم بوجود مىآورد (چندروز پيش به همين دليل تصادفكرده و چندى ميهمان محيط گرم دارالشفاء بودم). حاليه براى اينكه مرورى دوباره شود براى آنهايى كه فراموشكار هستند و همچنين شايد باعث روانشدن سيل اشكهاى شادى در ملت غيور ايران شود (كه با "كمآبى" هم مواجههستند) پارهاى از اين صفاتعاليه را ليست مىنمايم:
1- "نفاق و دورويى" به مقدار لازم:
اصولاً من از اونايى كه بدم مياد جلوشون با سياست(!) رفتار مىكنم يعنىچى!؟ آها، بهت ميگم؛ جلوشون مىگم: چاكرم، نوكرم، چقدر تو آقايى، خدا سايهات رو از سرمون نگيره و... ولى كورخوندن! پشت سرشون حسابى به اونا فحش و بدوبيراه مىگم و اونارو رسواى عالم مىكنم؛ با اين روش تا حالا چندتاشون رو كشتم! تعدادى هم اصلاح شدن. حالا يهچيزه ديگه: چه دليلى داره عيوب يكديگر را به درستى و با هدف اصلاح آنها بيانكنيم!؟ من اينطورى حال مىكنم كه يا عيب دوستان را نمىگم تا عيوبشون زياد بشه و گندشون بالا بياد و يا اينكه جلوى جمع چنان عيوب آنهارو مىگم كه رسوا بشن و جيگرم خنكبشه. خيلى حال ميده! تا حالا امتحانكردين!؟
2- "دروغگويى" كمنه زياد:
بدون ترس از خدا و يا حداقل ترس از ضايعشدن! دروغ هم از اون چيزاى نازنين(!)تشريف داره؛ نمىدونى چه حالى ميده "دروغ پشت دروغ"؛ مىدونى خوبيش چيه!؟ اينه كه دروغ "كنتور" نداره پس بايد سعىكنيم پشت سر هم دروغ بگيم چون از قديم گفتم: "مفت باشه[حتى اگر] كوفت باشه" پس عزيزان بيائيد دروغ بگيم چون زندگى قشنگتر ميشه و...
3- "احترام نگذاشتن به افكار، اعتقادات و حقوق ديگران" به اندازهى كل دنيا:
چه معنى داره كسى نظر بده!؟ مگه ما خودمون "اينطورى(!)" هستيم!؟ ما خودمون "عقلكل" هستيم پس لطفاً كسى نظر نده و رو حرفمون حرف نيارين. راستى! مگه ديگران هم حقى دارند!؟ بابام بهم گفته كه هر كار خواستى بكن و همه چيز هم "ارث باباته" پس چون من آدم حرفگوشكنى هستم هركار خواستم مىكنم به كسى هم مربوط نيست، به هيچكس حتى خدا هم جواب پس نمىدم! شما چطور!؟
4- "مشاركت نكردن در كارهاى گروهى" :
اين يكى ديگه از اون چيزاى عاليه كه كمتر ملتى در اينزمينه به گرد پاى ما مىرسه؛ اصولاً وقتى بنيان كار گروهى بر "تبادل افكار و نظرات" و "تحمل و پيروىكردن از نظرات جمع" قرارگرفته و چون ما هيچ يك از آنها را قبول نداريم پس كار گروهى ديگه چه صيغهايست!؟ چه معنىداره ما از نظرات جمع پيروى كنيم!؟ ما خودمون تنهايى اينكارهايم!
5- "اعتراض نكردن به مشكلات فرهنگى، اقتصادى، سياسى و...":
ما اصولاً ملتى صبور و مقاوم هستيم و به اين دليل كه حرفامون رو توى دعوا ميزنيم و نيز چون در اين موارد صحبت نكردن و فكرنكردن بهترين گزينه است و اينها باعث پيشرفت مملكت ما ميشن! (من حساب كردم به اين ترتيب ما ظرف 3 سال و 4 ماه و 10 روز و 2 ساعت و 34 دقيقه و 27 ثانيه از ابرقدرتى مثل "ژاپن" جلو ميزنيم، حالا ببين بعد از اين مدت "آمريكا" سگِ كى باشه بخواد عرضاندامكنه!) و همچنين به اين دليل كه در "پشت صحنه" مىايستيم تا عوامل مشكلات ما يا از رو برن يا نابود بشن! پس حفظ اين همبستگى بر همگان واجب است و...
6- "عادت به دشمنتراشى":
اين يكى هم خوب عادتيه خووووب! البته اين يكى وظيفهى مسئولين محترم اين مملكت است كه هرجا كم ميارن يا گندش بالا مياد حتماً دست اجانب و امپرياليسم در كار است (چقدر از اين دستا بدم مياد، آدم يه جورايى ميشه!) از آنجايى كه ما اصلاً كارهاى بدبد نمىكنيم و هرچى بديه زير سر اين كافرهاى عرقخوره، پس بر همگان واجب است در تمام موارد دنبال ردپاهاى نفوذىها و نخودىها (غير خودىها) بگردن؛ حداقلش اينكه يه مدت سرگرم مىشيم. درضمن بايد سعى كنيم با مشت محكم به مواضع استكبار جهانى بخصوص اون پوتين چپ كمونيسم و اون دوم خرداديان و... بزنيم كه فكر نكنن ما دست بزن نداريم!!!
7- "فرار مغزها":
اصولاً تمام مشكلات ما(بغير از "دشمن") زير سر همين مغزهايست كه پُر هستن از فسفر! يعنى چى كه كسى مفزش كار بكنه!؟ اگر قرار باشه مغز همهى ما كار بكنه كه از همهچيز سر در مياريم! تو اين مملكت فقط و فقط (ياد "هندسه" بخير!) يه دونه مغز كار كنه كافيه! بقيه مىتونن استراحتكنن يا برن خارج تفريح! مىبينين ما چقدر به فكر شما هستيم!؟
8- وغيره (به قول "گلآقا"):
لطف كنين و بقيهى موارد را با نگاه به اين جامعهى متعالىو اسلامى كامل كنين، مرسى.
:: نتيجه
اينكه ما عادتكرديم جاى هنجارها را با ناهنجاريها عوضكنيم حتماً از توفيقات الهى بودهاست!!!
خدايا! هيچ مىدونى چقدر دارى حال مىدى!؟ دمت گرم...
خلافِ من بدبخت (و دلخوشيم!) اينكه كه هفتهاى چندتا سيگار بكشم. به دو دليل هم "بهمن" رو انتخابكردم: 1- سيگار بايد دانشجويى باشه، 2- از اونجايى كه براى رشد و شكوفايى صنايع داخلى احترام زيادى قائل هستم پس "فقط توليد داخله"
من بيچاره رفتم بيرون و جلوى دكهى روزنامهفروشى چشم خورد به توتون پيپ! خب وسوسه هم بدچيزيه! گفتم يه ذره به خودت حال بده! از طرف پرسيدم: توتون "بُركُمريف" دارى!؟ گفت: نهمنه!؟ گفتم بابا هيچى يه "كاپتان بلك طلايى" بده؛ خلاصه سلفيديم و اومديم خونه؛ تو راه پيش خودم گفتم حالا كه اهل منزل مىدونن كه سيگار مىكشى و پيپ دارى چرا قايمش كنى!؟ گفتم: اگه داداشم در تيررس نبود قايمش نمىكنم. خلاصه اومدم داخل منزل در حاليكه مقدار كمى از بستهى توتون در دستانم پيدابود و 2 متر بيشتر با محل امن(اتاقم) فاصله نداشتم؛ ناگهان مشاهدهشد كه نيشِ(!)خواهر گرامى تا بناگوش بازشده و مادر گرامى هم در حاليكه اصلاً نمىخواست به روى خودش بياره! با صداى بلند گفت: "اون چيه!؟ توتونى شدى!؟"...
چه حالى بهم دست داد!؟
1- شوكه شدم: فكر نمىكردم كه جماعت نسوان هم اينكاره باشن! فكر مىكردم فقط خودم زرنگم! حالا فهميدم كه خيلى ساده هستم، بيچاره منِ بدبخت!
2- خندم گرفت: نمىدونم چه نوع خندهاى ولى مىدونم كه اين واژهى "توتونى" از اون حرفا بود!
3- ناراحت شدم: خيلى بده كه جلوى جمع ضايعت كنن، اون هم توسط يكى از نزديكانت و درحاليكه نهايت سعى وتلاش را داره تا موضوع بزرگ جلوهداده بشه[در نسخهى قونيه آمدهاست: "توتونى" يه چيزى تو مايههاى "گردى" است!] خب! براى من كه مسئلهاى نيست ولى مادر گرامى با اينكارش باعث ميشه كه برادرى كه 8سال كوچكتر است كمكم از اين اوضاع سوءاستفاده بكنه و اين عمدهترين دليل ناراحتيه منه.
:: نتيجه
"دوستى خاله خرسه" بد چيزيه.
لطف كنيم و طريقهى صحيح نصيحتكردن (به قول حزبا... "امر به معروف و نهى از منكر"!) را ياد بگيريم تا خداىناكرده تأثير معكوس نداشتهباشد.
خدا به همهى ما كمى "عقل" و يه ريزه "منطق" عنايتكنه، حتى خود من!!! ;)
درروزهاي گذشته بحث برروي خريد 4000 بنز الگانس توسط پليس ايران بسيار داغ بوده است .خيلي ها معتقد بودند پليس به جاي اين ولخرجي ها مثلا بهتر است به افراد ش تيراندازي ياد بدهد يا آنكه چطور با مردم برخورد كنند و... ،تا اينكه بنز سواري كنند .راستس يكطورهايي هم موضوع عجيب بود. چرا كه مملكتي با اين همه مساله وبيكاري و... بنز سواري اش ديگر نوبر است...!
اما بالاخره در قبال اطلاع رساني غيرشفاف رسانه هاي جمعي مسئولين ذي ربط بازار شايعات داغتر از هميشه است. اخير شنيده شد ايران درقبال خريد اين 4000 الگانس پولي پرداخت نكرده است....البته اين طور هم نيست كه آلماني ها اينها را تقديم كرده باشند مساله اين است كه ظاهرا ايران پيش از انقلاب 14 درصد از سهام شركت مرسدس بنز را خريده بوده است ....اما بعد از انقلاب وبلبشويي كه راه مي افتد شركت بنز به روي خودش نمي آورد كه سهمي دركار بوده است... تا اينكه بالاخره طرف ايراني متوجه ماجرا مي شود ودرخواست سهم وسود آن را مي كند ..طرف آلماني اول زير بار قضيه نمي رود ولي پس از ارجاع موضوع به محاكم بين اللملي حكم به نفع ايران صادر مي شود وچون آنها پول نمي خواستند به ايراني بدهند چهار هزار بنز الگانس را به عنوان سود هر چيز ديگري كه آقايان بهتر مي دانند را تقديم مي كنند... هر چند هنوز بحث بر سراينكه بالاخره دلال اين ماجرا كه بوده وسهم خواهي هاي انجام شده از چه وضعيتي برخوردار است محور شايعات فراواني دركشور است...
***
آقاي خاتمي استعفا خواهد داد؟
اخيرا از محافل نزديك به آقاي خاتمي خبر هاي مهمي به گوش مي رسد.گويا پس از مقاومت هاي بي پاياني كه اقتدارگرايان وعناصر دولت پنهان در برابر اصلاح طلبان داشته اند، آقاي خاتمي كميته اي را براي بررسي جنبه هاي مختلف استعفا تشكيل داده است ...آنچه از ظواهر امر بر مي آيد اين است كه بررسي اين موضوع با طرح موضوعاتي مانند چگونگي استعفا ويك سخنراني 3 ساعته براي بيان پشت پرده هايي كه اصلاح طلبان را با مشكل مواجه ساخته است همراه خواهد بود.....زمان اين حركت از سوي اين منابع مهر ماه اعلام شده است .... ظاهرا سكوت آقاي خاتمي هم در روزهاي گذشته معطوف به اين است كه از نتايج اين كميته اطلاع حاصل كنند .هر چند برخي افراد معتقدند خاتمي در حال حاضر چنين زمينه اي را درافكار عمومي ندارد وچنين حركتي تنها به انفعال موجود دامن مي زند تا اينكه به ادامه حركت بيانجامد.....
با اين حال نظر شخصي من اين است كه به جاي استعفا واين جور برنامه ها بهتر است دستي به سروروي دولت كشيد وبا شفافيت پرده از برخي ماجراهاي پنهان برداشت .....اين جوري شايد يك اتفاقي بيافتد ...استعفا قطعا با انسداد همراه خواهدبود.
كنج
اشكال نداره! هرطور راحتن؛ فقط مىخوام بگم:
"لطفكنين اول حرفها و دلايل آدم رو بشنوييد و بعد راجع به اونا بيانيه صادركنيد."
خدا به همهى ما كمى "عقل" عنايت كنه. خوشباشيد و عاقل!!!
خب! از وقتى كه "هوشنگ جان" به ايران اومد مىشد حدس زد چه وضعيتى پيش مياد؛ خودخواهى بعضى از دوستان باعث شده Chat Room ما كه از بهترينهاى Yahoo بود به يك قبرستون شبيه بشه.
دعواهاى الكى، شوخىهاى نابجا، فيلمكردن ديگران، بد و بيراه گفتن به ديگران و نگهنداشتن حرمت Room و...
خب ديروز شديم 3 نفر، امروز 2 نفر، فردا !؟؟؟
همين رو مىخواين!؟
بعضى وقتا هست كه دوستدارم بجاى بعضى از دوستان، يه دونه "سيگار" داشتهباشم!!!
واقعاً كه: "رفاقتها بوى آبهويج گرفته"...
خورشيد خانوم
ديروز من يه جای خيلی خوبی بودم، ميون يه آدمايی که خيلی متشخص بودن. حرفا خيلی خوب خوب بود. از جنس همون حرفايی که هميشه غلمبه (ديکته اش درسته؟!) می شه ته گلوم. حرفای قشنگ متشخصانه، حرفايی که می خواد يه روزی عمل بشه. منم خيلی احساس برم داشته بود و حسابی سخنرانی کردم. فمينيزمم گل کرده بود.
بعد از اينکه جلسه تموم شد يه آقای متشخصی اومد دنبالم که منو برسونه خونه. از وسط راه من احساس کردم که بدجوری جيش دارم و ديگه دنيا رو به کل زرد می بينم. هی خودمو کنترل می کردم که آقای متشخص نفهمه. ولی بعد ديدم نخير! اصلا امکان نداره. بهش گفتم جريان چيه و اونم پاشو گذاشت رو گاز. من هی می گفتم تندتر، تو روخدا تندتر. ريخت! اونم نمی دونين چه لايی هايی می کشيد! سر هر دست اندازی من به مرز انفجار ميرسيدم و بعد خدارو شکر خودمو کنترل می کردم. همش می ترسيدم گند بزنم به ماشين!
تو ماشين دکمه های شلوارم رو باز کرده بودم که کمتر بهم فشار بياره. رسيديم دم خونه. از ماشين پياده شدم. يه دستم به شلوارم بود که نيوفته و تو يه دستمم کيفم بود و همينطور می دويدم. روسريم از سرم افتاد. دوتا آقا هم جلوتر من داشتن ميرفتن. منم که چيزی ديگه حاليم نبود همينطور می دويدم. رسيدم به ورودی. نگهبانمون صدام زد و گفت خورشيد خانوم وايسا. منم اصلا گوش نکردم و سوار آسانسور شدم که اون آقاها هم اومدن تو آسانسور. قيافه هاشون از اون حذب الهی ها بود و دو کيلو ريش داشتن. من بدبخت هم به هيچ عنوان نمی تونستم روسريمو درست کنم چون اگه دستمو ول می کردم شلواره ميفتاد. اينام هی به کله بدون روسری من و دستم که به شلوارم بود نگاه می کردن! بالا خره رسيدم به طبفه امون و در خونه رو باز کرم که چشمتون روز بد نبينه. مامان جان تو يه دستشويی و بابا جان هم تو اون يکی دستشويی! جيغ می زدم توروخدا بياين بيرون. بابای بيچاره فکر کرده بود بلايی سرم اومده. تا اومد بيرون از دستشويی پريدم اون تو.
بعدش که کارم تموم شد و چشام باز شد نگهبانمون هم اومد بالا دم در خونه و يه بسته اسکناس بهم داد و گفت پولات از کيفت افتاد وقتی داشتی می دويدی، چرا هر چی صدات کردم جواب ندادی؟!! ديگه روم نمی شد برگردم پايين سراغ آقای متشخص باهاش خدافظی کنم! آخه تو راه که بوديم ديگه کم کم به اين راضی شده بودم که برم يه جايی تو اتوبان اون پشت مشتا! و فکر کنم يه ده دفعه ای داد زده بودم تو رو خدا تندتر، ريخت! و تازه بعد از اينکه چشام باز شد فهميدم چه گندی زده بودم!
البته بعدش رفتم پايين . آقای متشخص هم خيلی آقايی کرد و به روم نياورد. ولی خوب می شد حدس زد تو اون کله اش چی می گذره و چرا هر چند دقيقه يه بار يه لبخندی گوشه لباش ظاهر ميشه!
خورشيد خانوم
در اروپا براي غذا خوردن، كارد و چنگال را در دو دست ميگيرند، ولي در آمريكا، اول با كارد گوشت را تكه تكه ميكنند بعد كارد را زمين ميگذارند و با چنگال آنرا ميخورند. (اين را از يك آمريكايي هم پرسيدم تاييد كرد. نميدانم چقدر رايج است. ولي زماني حتي گشتاپو جاسوسهاي آمريكايي را از روي همين عادت شناسايي ميكرده) و اما علت:
در عهد هفتتيركشي، ملت هميشه يك دستشان روى اسلحه بود.
همين الان كه داشتم به سمت محل كارم مي آمدم تو روزنامه همشهري خواندم كه نيكلاس كيج (بازيگر هاليوود) و ليزا پريسلي (دختر الويس خواننده) با هم ازدواج كردند. نكات :
1) اين دومين ازدواج كيج ميباشد
2) اين سومين ازدواج ليزا ميباشد
3) شوهر قبلي ليزا كسي نبود جز مايكل جكسون
4) در Video Clip يكي از آهنگهاي مايكل بنام You Are Not Alone ليزا نيز در كنار مايكل به ايفاي نقش پرداخت آن هم در حالي كه تماما عريان بود و تنها يك پارچه نازك بدن نما روي قسمت مياني بدنش گذاشته بود و حركات دوربين هم طوري بود كه اينجانب چشم و گوشم بشدت باز شد و همانند مايكل از لحاظ ديداري از چنين زني برخوردار شدم
حالا سوالهايي كه در ذهنم است :
1) يك مرد (مايكل) چگونه ميتواند از همسرش (ليزا) اينگونه استفاده ابزاري كند !؟
2) يك مرد (نيكلاس) چگونه خود را متقاعد ميكند كه چنين خانومي (ليزا) به همسري بپذيرد!؟
قطعا مرد ايران هيچ يك از دو كار فوق را انجام نميدهد چون درون ما چيزي هست به نام غيرت .حالا واقعا گيج شدم .دوست دارم نظر شما را راجع به اين موضوع بدونم . ما در اشتباه هستيم يا آنها ؟
mohammad kaster
بعد گفتن چون ما مرديم،اونائي كه مردن پس بهترن،ما خيلي خوشحال شديم،يعني داشتيم ذوق مرگ ميشديم.
گفتيم حالا كه مرد شديم چي ميشه؟گفتن هيچي،شما ميتونيد يكي از زنا رو بگيريد ،ولي اونا نميتونن شما رو بگيرن.ما گفتيم آره خودشه ،اينه.اونائي كه زن بودن گفتن پس ما چي؟اونا گفتن:فعلا نوبت شما نشده ولي علي الحساب شما ميتونيد به وسيله مردا بچه دار بشيد جان شما خيلي خوبه.اونائي كه زن بودن نفهميدن چي به چي شد.
ما گفتين ديگه چي؟اونا گفتن چون شما زورتون زياده ميتونيد هر وقت خوشتون اومد اونائي كه زن هستن رو بزنيد.ما گفتيم :بله به به خودشه.اونائي كه زن بودن گفتن پس ما چي؟اونا گفتن:فعلا نوبت شما نشده ولي علي الحساب ما واسه شما دادگاه ميذاريم هر كي شما رو زد بريد اونجا بگيد ما خودمون ميزنيمشون.اونائي كه زن بودن نفهميدن چي به چي شد.
ما گفتيم همين؟اونا گفتن :نه بابا چون شما خيلي خوبيد ميتونيد با شورت هم بياين بيرون و تاب بازي كنيد.
ما گفتيم شما چقدر خوبيد.اونا گفتن خوبي از خودتونه.اونائي كه زن بودن گفتن پس ما چي؟اونا گفتن:فعلا نوبت شما نشده ولي علي الحساب شما ميتونيد چادر سياه سر كنيد تا كارخونه هاي چادر سياه سازي كه تو ژاپن و كره هست تعطيل نشه و ما كلي دلالي كنيم ولي اين اجازه رو داريد كه جلوي يه مرد كه قراره شوهرتون باشه توي خونه لخت بگرديد،اگه تاب هم داشتيد تاب بازي كنيد.اونائي كه زن بودن نفهميدن چي به چي شد.
يه ذره خيلي گذشت.يه سري از اونائي كه زن هستن فهميدن چي به چي شده.بعد بعضي از مائي كه آدم تر بودن گفتن مگه نوبتي نيست،پس نوبت زنا كي ميرسه؟ اونا گفتن:خفه شيد،فضولي موقوف.ولي ما بلد نيستيم خفه بشيم.علي الحساب هم چيزي نميخوايم.
**
عزیز دلم، یه خورده در باره حرفات فکر کن: تو از من چیزایی میخوای که هر مردی نمی تونه بهت بده، و در عوض چیزی بهم می دی که هر دختری می تونه بهم بده. نیست؟
●
Dad hates mom
Mom hates dad
I hate both
Kurt Cobain (1967-1994), the very first poetry.
محمد
اگه دايناسور بودم همه دنبالم ميگشتم.
اگه سبز بودم ،سياه رو هم دوست داشتم.
اگه بچه بودم بازم بزرگ ميشدم.
اگه زمان بودم،ميدونستم به جلو ميرم.
اگه عقل نداشتم يه ذره بيشتر بهتر بودم.
::
سلاخی
میگريست
به قناریِ کوچکی
دل باخته بود.
::
برگزيده اي از برنامه: شبي با كسي كه دوست داشت موش كور باشد.
اهمممم.....خب با اجازه حضار محترم خانمها آقايان امشب اينجا جمع شديم كه تولد يه كسي رو جشن بگيريم.
كسي كه،كسي كه هيچ وقت در هيچ مورد نمي خواست كم بياره.بله امروز تولد كسيه كه به هممون نشون داد هميشه وقتي كه ميخندي بايد نگران اين باشي كه براي چي بعدش بايد گريه كني.كسي كه خورشيد رو دوست نداشت عوضش هميشه يه شمع با خودش داشت.قلبش شكست ولي اونو با يه چسبي چسبوند.كسي كه فكر ميكنه لاله
به افتخارش(حضار همه دست ميزنن.)
- اااا.... سلام.من....من آدم اين كارا نيستم.يعني من حتي با خودمم نميتونم حرف بزنم چه برسه با كسه ديگه.ولي چون گفتن اگه حرف بزني يه كاري ميكنيم كه ديگه بوي لجن ندي منم قبول كردم.آخه ميدونين از اون موقع كه فهميدم بوي لجن چه جوريه فهميدم كه منم بوي لجن ميدم.
(همه به همديگه نگاه ميكنن)
- من...من رفتم پيش يه كسي كه گفتن همه چي رو خوب ميكنه.اون وقتي منو ديد گفت اين بوي گند به خاطر اينه كه عاشق نيستي،يعني عشق نداري.من گفتم آخه چه جوري بايد عاشق بشم من بلد نيستم.اون گفت كاري نداره.به هر كسي كه دوست داري بگو چقدر تو خوبي.بعد من رفتم به يه كسي گفتم چقدر چقدر تو خوبي،بعد اون گفت برو گمشو بو گندوي كثافت.بعد از اون من به چند نفر ديگه هم گفتم،ولي اونا هم همين حرفو زدن.من ديگه آدما رو دوست ندارم.همشون بوي گند ميدن.من ميخوام يه موش كور باشم كه زير زمين باشم مثل يه موش و هيچي رو نبينم مثل يه موش كور.
نوشته شده توسط كاديشون
گدايان شهر سئول با روشهاي بسيار شيك و مودبانه به فعاليت ميپردازند ظاهرشان هم اصلا كثيف و ژوليده و نامرتب نيست و از همه مهمتر به هيچ وجه مزاحم رهگذران نميشوند بلكه خيلي موقر و متين يك عدد بليت تهيه ميكنند و سوار مترو ميشوند بعد پخش صوت كوچكي را كه به همراه دارند روشن ميكنند صداي آرام و موقر با پس زمينه موزيك با زبان كره اي مشكلات شخصي ـ بيماري ـ ناتواني جسمي و… را همراه با جزييات به سمع مسافرين مترو ميرساند و در كمال احترام و ادب از آنها تقاضا ميكند در صورت تمايل آقا يا يا خانم فقير را در حل مشكلاتش ياري دهند .
برخي نيز كه نميخواهند با ايجاد صداي اضافي مزاحم آسايش ديگران شوند روي كارتهاي پرس شده متني را شامل همان موارد بالا تايپ كرده اند .و كارتها را در بين مسافرين پخش ميكنند . ( به افراد خارجي هم كارت نميدهند احتمالا از روي حيا و حجب) بعد پس از مدتي كارتها را جمع ميكنند و افرادي كه مايل به كمك باشند كارت را به همراه مبلغي پول به او برميگردانند.و كساني هم كه تمايل به كمك نداشته باشند فقط كارت را برميگردانند.
اين روشها را مقايسه كنيد با شگرد هاي كثيف و غير انساني گدايان وطني .
دوستي تعريف ميكرد در دوران دبيرستان در يك داروخانه كار ميكردم . يك زن گدا هر روز صبح اول وقت مي آمد و قرص خواب ميخريد و ميرفت . پس از تحقيق فهميدم محل كسبش در نزديكي داروخانه است و هر روز صبح قرص ها را به كودك بينواي همراهش ميدهد تا كنار پياده رو بخوابد و ترحم مردم را برانگيزد و كسب زن گدا را رونق بخشد . وقتي متوجه ماجرا شدم تصميم گرفتم پاي زن را از داروخانه كوتاه كنم .روز بعد به جاي قرص خواب ، قرص مُسهل كودكان به زن دادم و ميتوانيد حدس بزنيد چه اتفاقي افتاد…
نوشته شده توسط pedram shb
:: قابل توجه دوست عزيزم "محمد"؛ رفيق! واقعا اينطوريه اونجا!؟ خوش باشى.
يك روز يك بازرس براي بازديد از يك دامداري رفت و از مسئول دامداري پرسيد: به دامهايتان چه غذايي ميدهيد؟
دامدار گفت: هر چي گيرمون بياد، نون خشك، كاه، علف، ...
بازرس گفت: اي بيرحم حيواننشناس، اين كار تو خلافه.
و بازرس از دامدار صدهزار تومان گرفت تا او را يك ميليون تومان جريمه نكند.
يك ماه بعد دوباره همان بازرس از همان دامداري بازديد كرد و پرسيد: به دامهايتان چه غذايي ميدهيد؟
دامدار كه چشمش از دفعه قبل ترسيده بود گفت: همبرگر، پيتزا، بيفاستروگانف، شنيتسل.
بازرس گفت: مرتيكه احمق! تو غلط ميكني از اين غذاها به حيوون ميدي، اين بدبخت زبونبسته ميميره، اي خلافكار!
و بازرس از دامدار دويست هزار تومان گرفت تا او را دو ميليون تومان جريمه نكند.
دو ماه بعد دوباره همان بازرس از همان دامداري بازديد كرد و پرسيد: به دامهايتان چه غذايي ميدهيد؟
دامدار كه چشمش از دو دفعه قبل ترسيده بود گفت: كاهو، كلم، فلفل دلمهاي، كلم بروكلي، مارچوبه، كلم بروكسل.
بازرس گفت: اي خلافكار! چه معني داره اين چيزها رو به حيوون بدبخت ميدي، مگه رژيم لاغري داره؟
و بازرس از دامدار سيصد هزار تومان گرفت تا او را سه ميليون تومان جريمه نكند.
سه ماه بعد همان بازرس از همان دامداري بازديد كرد و پرسيد: به دامهايتان چه غذايي ميدهيد؟
دامدار كه چشمش از سه دفعة قبل ترسيده بود گفت: داداش! ما بيخودي تو كار اين گاوها دخالت نميكنيم، پولشو نقد ميديم خودشون ميرن بازار هر چي خواستن ميخرن و ميخورن.
نتيجهگيري اخلاقي: بازرسي اين همه گاو واقعاً كار سختي است.
سيدابراهيم نبوى
ايران در زمينه های زير در سال گذشته در جهان رتبه اول را داشته است:
- سرانه زندانی ها به جمعيت
- مرگ و مير ناشی از تصادفات
- آلودگی هوا
- فرار مغزها
نا خوداگاه ياد شعر زير افتادم! مخصوصان سوميش!
آنکس که بداند و بداند که بداند --- اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آنکس که نداند و بداند که نداند --- مسکين خرک لنگ به مقصد برساند
آنکس که نداند و نداند که نداند --- در جهل مرکب ابدالدهر بماند
kaster
در اين تنهائي تنها و تاريك خدا مانند،
دلم تنگ است.
بيا اي روشن، اي روشنتر از لبخند.
شبم را روز كن در زير سر پوش سياهيها.
دلم تنگ است.
بيا بنگر،چه غمگين و غريبانه،
در اين ايوان سر پوشيده ، وين تالاب مالامال
دلي خوش كرده ام با اين پرستوها و ماهيها
و اين نيلوفر آبي و اين تالاب مهتابي.
بيا ،اي هم گناه من در اين برزخ.
بهشتم نيز و هم دوزخ.
به ديدارم بيا،اي هم گناه ،اي مهربان با من،
كه اينان زود مي پوشند رو رد خوبهاي بي گناهيها.
و من مي مانم و بيدار بي خوابي.
در اين ايوان سر پوشيده متروك،
شب افتاده است و د رتالاب من ديريست،
كه د رخوابند آن نيلوفر آبي و ماهيها، پرستو ها.
بيا امشب كه بس تاريك و تنهايم.
بيا اي روشني، اما بپوشان روي،
كه مي ترسم ترا خورشيد پندارند.
و مي ترسم هم از خواب بر خيزند.
و مي ترسم كه چشم از خواب بر دارند.
نمي خواهم ببيند هيچ كس ما را.
نمي خواهم بداند هيچ كس ما را
و نيلوفر كه سر بر مي كشد از آب:
پرستو ها كه با پرواز و با آواز،
و ماهيها كه با آن رقص غو غائي:
نمي خواهم بفهماند بيدارند.
شب افتاده است و من تنها و تاريكم .
و در ايوان و در تالاب من ديريست در خوابند،
پرستو ها و ماهيها و آن نيلوفر آبي.
بيا اي مهربان بامن!
بيا اي ياد مهتابي!
دلتنگى هاى يك مرد بى ستاره
براى من نوشته: "گذشتهها گذشته، تمام قصهها هوس بود"
براى او نوشتم: "براى تو هوس بود ولى براىمن نفس بود"
كاشكى خبر نداشتى ديوونهى نگاتم، يه مشتِ خاك ناچيز، افتادهاى به زير پاتم؛
كاشكى صداى قلبت نبود صداى قلبم،
كاشكى نگفته بودم: "تا وقت جوون دادن باهاتم"
...
نوشته: "هرچه بود تموم شد"
نوشتم: "عمر من حروم شد"
نوشته: "رفتهاى ز يادم"
نوشتم: "شمعِ رو به بادم"
نوشته: " در دلم هوس مُرد"
نوشتم: "دل توو اين قفس مُرد"
كاشكى نبستهبودم زندگيم رو به چشمات، كاشكى نخوردهبودم به سادگى فريب حرفات؛
لعنت به من كه آسوون به يك نگات شكستم، به اين دلِ ديوونه راه گريز رو ساده بستم؛
...
ديگر به تو مهري نخواهم ورزيد
ديگر نگرانت نخوام شد
ديگر برايت سخني نخواهم گفت
ديگر منتظر آمدنت نخواهم بود
زيرا،
تو از من انسان ديگر ساختي، تو به من آموختي كه محبت كاذب ترين احساسهاست.
تو به من تفهيم كردي كه نبايد راستين بود
تو به من ثابت كردي كه عهد و ميثاق را چه آسان مي شود شكست
اكنون،
مي خواهم خود را از تمام قيد و بندهاي دست و پا گير رها سازم
مي خواهم خود را از اين زندان تنگ و تاريك كه دارد وجودم را ذره ذره چون شمع مذاب مي سازد بيرون اندازم. مي خواهم ديگر بگذرم از تمام چيزهائي كه روزي برايم مقدس بود و تو اين تقديس را از بين بردي.
شربت شيرين و گوارا،آب زلال و شفافي را كه به دستت دادم زهر آلود و آلوده اش كردي. تمام روحم را به تو سپردم ، با اخلاص و صفا، را فنا كردم اما تو به همه چيز بي رحمانه پشت پا زدي و كشتي تمام آن افكاري را كه براي دوام بخشيدن به زندگي در سر مي پروراندم. تو بارها بارها روح مرا كشتي و من با گذشت خود ادامه دادم اما، ديگر نمي توانم . زيرا تو به بدترين نحو روحم را آزردي و دلم را شكستي، صداي شكستنش را خدا شنيد و او هم نخواهد گذشت.
اكنون با تمام وجودم متاسفم كه خوب بودم، كلمه تاسف براي بيان احساس درونم بسيار قاصر است. متاسفم كه برايت خوشحال مي شدم و لبخند مي زدم. غم مي خوردم و اشك مي ريختم. اكنون مي خواهم خود را رها سازم.
زيرا:
بر روي تمام صداقتها،پاكيها،ثابت قدميها، از خود گذشتگيها، رنجها و فنا شدنهايم خط بطلان كشيدن، بر روي همه چيز خط بطلان كشيدي.
و :
در تخيلات، در گامهاي سرد و سنگين، در عمق تفكر با خدا خلوتي داشتم،خلوتي عارفانه كه خدايا، چرا مرا آفريدي و به من قدرت انديشيدن و احسا س بيش از حد عطا كردي؟ و چرا اين چنين براي گناهي كه مرتكب نشده ام رنجم دادي؟ و شنيدم كه : خاستم ترا بيازمايم و قدرت و ايستادگيت را در برابر مصائب و مشكلات بسنجم.
و ديدم،
نه، هرگز نمي توانم اين چنين باشم كه مي انديشم . نه ، هرگز، زيرا در اين صورت من نيز خود را به موجودي خوار و خفيف بدل خواهم كرد و گناهكار و شرمنده درگاه خدا.
و اين در قاموس من نيست .
بد بودن، هرزه بودن، در لجن دست و پا زدن و بي اعتقادي كاريست آسان و عمل انسانهاي ناچيز و ناتوان
اما، خوب بودن،پاك زيستن به گناه آلوده نشدن،كاريست دشوار و عمل انسانهاي توانا،متقي و پرهيزكار.
و اگر توانستم اين چنين باشم انسانم نام خواهند نهاد.
پس ، خسته اما مصمم،با اراده اي فولادين به زندگي ادامه داده و تنها رنگي بي رنگ، نقطه اي بي رنگ، تاريك و خاموش از تاريكيها،تلخيها و سردي ها را در صفحه خاطرم به جاي خواهم گذارد.
اين بود تمام حرفهاي دلم ...
سارا
:: و يه جورايى حرفهاى من!
ونگفتند چرا؟
قصه غصه شب پيچيده به پهناي تنم
و نپرسيدند چرا؟
خون تنهايي و درد جاري شد در رگهايم
و نديدند چرا؟
و وقتي نيست شدم مي بينند، مي پرسند و مي گويند چرا؟
و چرا؟
اي خداي بزرگ ،دلم خون است آهي جانسوز درونم را مي سوزاند و خاكستر مي كنند مگر نه اينكه :
از ازل تو اي خدا پاك آفريدي اين جهان را
آسمان و هم زمين و اين طبيعت مردمان را
آدم و حواي اول را تو خود اشرف نمودي
پس تو او را بهتر و والاتر و برتر گزيدي
انبيا را تو فرستادي به اين دنياي خاكي و به عالم
از براي رهنمود مردمان و نفس آدم
عشق و ايمان و ترحم را تو در دلها نهادي
نيكي و صدق و صفا و مهر بر جانها تو دادي
پس:
يارب اين جنگ و جدل ظلم و عداوت بهر چيست
اين همه خونريزي و قتل و قساوت بهر چيست
مردمان را زنده زنده دفن كردن بهر چيست
اين همه بي رحمي و هر بي گناهي كفن كردن بهر چيست
آنكه مي نوشد از خون جوانان بهر چيست
يا براي تكه ناني مي كشد او بينوانان بهر چيست
اين همه خود خواهي و كبر و لجاجت بهر چيست
اين همه بي مهري و غفلت سماجت بهر چيست
مگر نه اينك: بر سر در بناي سازمان ملل متحد همان جايي كه نمايندگان ملتها از چهارگوشه در آن حضور يافته و براي دفاع از حقوق بشر و مسائل مردم سراسر دنيا به بحث،تبادل نظر و تصميم گيري مي پردازند اين شعر معروف و گوياي سعدي شاعر بزرگ و نامدار كه از خاك پاك ايران پهناور برخاسته نوشته شده:
بني آدم اعضاءيكديگرند
پس اي خدا چرا اين چنين؟
و از اين روست كه مي گوئي:
اي بشر اي اشرف مخلوق آدم
چه شد عزت كه بر نامت نهادم
و اين بنده كمترين درگاهت دست دعا به سويت دراز كرده،مي طلبد از بارگاه كبريائيت:
تو بيا اي برترين عادل در اين عصر و زمان
خود بگستر عدل و دادي بر زمين اندر جهان
تو بيا تا قلب ما روشن شود چون روزمان
تا دگر كس ننگرد جنگ و عداوت هر زمان
بيا اي عدالت گستر،اي كه حضورت عيان،كه ظهورت را نيز طالبيم.
بيا تا سر نهم در پيش پايت
بيا تا من كنم جان را فدايت
پيام:
دوستي، پيام آور شاديهاست.
نزديكي قلبها ،مژده انس و الفتها،
حكايتي است از رويش گل و نغمه بلبل
پس:
عنچه هاي گل را با مهرباني طراوات ببخشيد
و آن لحظه است كه،
زندگي را با تمام شاديهايش احساس خواهيد كرد..
سارا
تو يك دقيقه ميشه يه نفر دوست داشت
تو يه روز ميشه عاشق شد
اما
يه عمر طول مي كشه تا كسي رو فراموش كرد...
سارا
و بر بالای بلند ترین نقطه اش قصری
[من اما از ویرانی در هراس بودم
وبر فراز شهرمان خورشيدی افراشتیم
و بر فراز قصرمان رنگين کمانی
[من اما از تاریکی در هراس بودم
وما سالهاست که روشن ترين شهررا
و بلندترین قصر را
ترک کرده ايم
و مرا رخصت بازگشتی نيست
که من
از ويرانه های تاريک
در هراسم.
...
بر تمام مسير ازروزهايم از روياهايم
سنگ قبری گذاشته ام
***
در مغزتو که هر روز دنيايی ديگر بود
درذهن فرسوده ام
قبر کنده ام
***
با دستان تو که شادان در هوا ميرقصيد
با لبان تو که نا آشنا تکان ميخورد
با چشمان تو که در سکوت تر ميشد
سنگ تراشيده ام
که ميدانستم فردا روزی هيچکسش به خاطر نمياورد
که ديگر روزی هيچکس نميخواندش
من اجسادم را اينگونه دفن کرده ام
****
در تمام مسير ابرهای نيلگون تعقيبم مِکنند
بارانها نامم را خواهند شست
هِچ عابری باور نخواهد کرد که من بر هر پارسنگی از اين مسير گريانم
به من اينگونه نگاه نکنيد
من بر پاره های جسدم سوگوارم
ما كه رنديم و گدا
همانطور كه قرار گذاشتيم از اين به بعد هر هفته يكى از شيرينكاريهاى فرزاد (!) را اينجا مىنويسم كه ملت با اين اسطوره!!! كمى آشنا شوند.
خوش باشى و سلامت.
بستنى سمبل دوستيه! چه وقتى که براى يک بستنى کيم چوبى از مادرت پول ميگيرى، چه وقتى نشان دادن تمام حسهاى قشنگت در نوجوانى تعارف کردن بستنى ميهنه. چه وقتى توى يک کافى شاپ چشم در چشم هم ميندازين و سکوت مىکنين.
دستخط - نيما
اونقدر رفت بالا تا بالاخره ترکيد!
يادم باشه دفعه ديگه که عاشق شدم يه نخ ببندم سر دنيا که نتونه خيلي بالا بره.
( شل سيلورستاين)
***
کسي خواهد آمد.
به اين بينديش!
هيچ پيامي آخرين پيام نيست و هيچ عابري آخرين عابر.
کسي مانده است که خواهد آمد. کسي که امکان آمدن را زنده نگه مي دارد.
( از کتاب بار ديگر شهري که دوست مي داشتم .)
نوشتهى صنمبانو
1.ما تو يه سرى عروسيهايى شركت كردهايم كه فكر كنم در كل ايران كمياب باشد، در آن مهمانها را در يك رستوران مىنشانند و جلوى آنها يك نوع يا دو نوع غذا قرار مىدهند(زرشك پلو با مرغ و باقلى پلو با گوشت) و مهمان بدبخت حداكثر با نوشابه و ماست بايد اين غذا را فرو بدهد و بيشتر به ياد سفره احسانى مى افتى كه بعد از مراسم ختم، عزاداران را به آن دعوت مىكنند. اين نوع غذا دادن ، تنها در نوع غير مختلط عروسيها رخ مى دهد.
2.اغلب مهمانها خجالتى و كمرو نيستند و به فكر آبرو و اينجور چيزها نيستند. اين سرى از روزها قبل با كم غذا خوردن خود را براى اين روزها آماده كردهاند و با اعلام متصدى هتل (يا هرجاى ديگر) سريع به سمت ميز مىپرند! و هرچه و هركه در راهشان است را له و لورده مىكنند و دو بشقاب بر ميدارند و يكى را از سالاد و ديگرى از انواع و اقسام غذاها و برنجها پر مىكنند. اگر در بين غذاها جوجه كباب باشد كه اولين غذايى است كه تمام مىشود ، به همين خاطر است كه از چند سال پيش معمولا گارسونها شخص به شخص جوجه كباب را سرو مىكنند. شما كه جزو اين دسته نيستيد صف جلوى ميز غذا را كه مىبينيد ياد صف جلوى هياتهاى عاشورا مىافتيد.با اين تفاوت كه اين غذا قطعا هيچ مريضى را شفا نمىدهد.اين گروه علاقه عجيبى به ژله دارند و كلى هم از انواع ژله ها و كرم كاراملها در بشقاب مىريزند و دو يا سه تا ليوان نوشابه را حمل مىكنند. در حال حمل غذا ها كمربند خود را شل مى كنند تا (؟). اين كارها به چندين دست احتياج دارد ولى اگر خبره باشيد يك دست هم اضافه مىآوريد! ... به هر حال بشقابى به شما مى رسد و به زور راهى به ميز مىيابيد ولى هرچه مىگرديد در لابلاى زرشك پلو ها مرغى نيست و در ظرف باقلاپلو با گوشت ، جز اندكى باقلا چيزى به چشم نمىخورد. انتهاى ظرف خورشت فسنجان، چربى مى بينيد و حدس مى زنيد در اين ظرف قبلا خورشتى بودهاست و خدا را شكر مىكنيد در اين آشفته بازار كسى آنقدر خود را خفيف نكرده كه ظرف را ليس بزند. با جستجوى فراوان چيزى براى خوردن مىيابيد كه معمولا سالاد كلم است و خلاصهاى از انواع برنجها بدون ذرهاى غذاى پروتئين دار! عدهاى از اين مهمانها عادت دارند كه از همه چيز يه كمى بردارند و حتى ديده مىشود كه از ظرف بقيه مهمانها كه چيزى دارند كه آنها ندارند هم بر مىدارند و اگر ديديد كسى از ظرف شما چيزى برداشت تعجب نكنيد! دنبال نوشابه هم نگرديد، قبلا تمام شده است. ناراحت از اينكه به شما چيزى نرسيده به گوشهاى مىرويد و وقتى پدر عروس يا داماد يا نزديكى از صاحبان مجلس به سوى شما مى آيد و مى گويد چرا هيچى برنداشتهايد ، مى گوييد كه زود غذا خورده ايد و كاملا سير شدهايد و كلى تشكر و تعريف دروغين. در حالىكه آرزو مى كنيد هر چه زودتر به خانه برويد و كمى نان و پنير براى رفع گشنگى بخوريد. حالا تمام شيرينىها و ميوهها را جمع كردهاند و بر خود نفرين مىفرستيد كه چرا قبل از شام به مقدار كافى براى رفع گرسنگى ار آنها نخوردهايد. در اين حالت براى خوشبختى عروس و داماد از ته دل كه خالى از هر گونه غذايى است دعا مى كنيد...
3.حالا حالتى است كه همه از هم رودربايستى دارند و بيشترىها كه لاغر هم هستند رژيم(از نوع حرف زدن) دارند. مهمانى در اين حالت اغلب به صورت مختلط برگذار مىشود. وقتى براى شام افراد را صدا مىزنند، اكثرا آنرا نشنيده مى گيرند و براى آنكه اثبات كنند شام برايشان مهم نيست برايتان شروع به گفتن از يه مطلبى مىكنند كه تعريف كردنش حداقل 10 دقيقه طول مىكشد و شما كه نوع قبل عروسى را به ياد داريد به ميز نگاهى مىاندازيد و با التهاب بدون گوش دادن به حرفهاى طرف مقابل به او نگاه مى كنيد و براى تاييد چيزى كه نمى دانيد چيست سر تكان مىدهيد. با هزار تمنا و اصرار افراد به سوى ميز شام مىروند و چون باكلاس هستند و يا حداقل اينطور وانمود مىكنند ، خيلى كم بشقاب خود را پر مىكنند . ظرفهاى مرغ و گوشت پر پر مى ماند و مهمانها از غذاهايى مىخورند كه هر چه به آن نگاه مىاندازى اشتهايى بر نمىانگيزد و حتى اسم آنها را نمى دانى!!! اجاقى در زير بعضى غذاها روشن است و كنار بعضىها سس مخصوصى است كه مبادا آنرا به جاى سس سالاد مصرف كنى. در سالادها هم موادى بكار رفته كه معلوم نيست از كدام لنگه دنيا به ايران آمده، مثلا يكى از مواد مصرفى شبيه كيوى است ولى آن نيست! گرسنه هستى ولى براى اينكه محكوم به بىكلاسى نشوى كمى مرغ و گوشت و كمى هم از غذاهايى كه اسمشان تا ابد احتمالا برايت مجهول خواهد ماند بر مىدارى. در مورد نوشابه هم ، آنرا تعارف مىكنند و اكثر افراد مى گويند به خاطر قند نمىخورند و تقاضاى آب معدنى(!!!) مىكنند و تو دل را به دريا مىزنى و نوشابه را بر مىدارى در حالىكه نمى دانى كدام رنگ كلاسش بالاتر است! به آن غذاهاى عجيب نمى توانى لب بزنى و بقيه غذا هم كفاف شكم گرسنه را نمى دهد. سر ميز هنوز هم پر است از غذا ولى بىكلاسى است دوباره كشيدن. قاشقها را به نشانه سير شدن روى هم مى چينى و با ياد نان و پنير خانه، براى عروس و داماد كه جديداً مد شده است كه بعد از عروسى به دبى بروند ، آرزوى خوشبختى مىكنى.
نتيجه: بهترين راه حل براى سير شدن اكثريت ، نوع اول عروسى است. نظر شما چيه ؟
* قوانين به گونهى تارهاى عنكبوتى هستند كه مگسهاى درشت از لاى آنها جان به در مىبرند و مگسهاى كوچك به دام مىافتند. "بالزاك"
* علم ناقص، از يك ابله موجودى خطرناك مىسازد. "پريو"
* خوشبختى مجموعهايست از قطعات متعدد كه تقريباً هميشه تعدادى از آنها كم مىآيند. " بوسوئه"
* دوستانم دارائى من هستند. "ويليام شكسپير"
* به من بگو همدمت كيست تا بگويم كيستى. "سروانتس"
* حقيقتاً عجز در شنيدن حقيقت، يك ضعف اخلاقى است. "لوال"
* موفقيت خطاها را مىپوشاند و شكست آنها را نمايان مىسازد. "دولويس"
* خوشبختى مىتواند مجموعه بدبختىهايى باشد كه به سرمان نيامدهاست. "اشار"
* چرا اينقدر خطا كنيم تا قسمت عمده زندگيمان صرف جبران آنها شود؟ "واگنر"
كفر گيسوى جانان چيرهشد به ايمانم
تر شد اى مسلمانان، تر ز باده دامانم
ساقيا! دگر ساغر لبنما نمىنوشم
ارمنى! تَرَك پُر كن، "تازه نامسلمانم"
شيشه پُر كنيد از نو، ز آن كهن شراب امشب
خندد اين تهى ساغر بر لبانِ عطشانم
ز آن سپيد و سرخ اى گُل، هر دو ريز و گبرى كُن
ارمنى مسلمانى، تا ترا بفهمانم
تا شدم ارادتمند اين شرابِ گلگون را
هم مرادِ جبريلم، هم مريدِ شيطانم
مى به من شبى مىگفت: اى گل خزان امّيد
من بهارِ تابستان، آتشِ زمستانم
چون خورى ز من جامى، بشكفد به رويت گل
پَرزنان ترا خوشخوش در جنان بگردانم
اخوان ثالث – تهران، آذرماه 1328
فرستنده : آرش
عيسا مسيح
برکات حکومت الهی بر زمين نفرين شده ايران گسترده است ، به يمن اجرای دستورات شرع مقدس تمام فساد ها که بدترين نوع آن ارتباط دختر و پسر ازدواج نکرده است از بين رفته است . ديگر فاحشه خانه ای نيست و خليفه قريشی مسرور که حاکم حکومت اسلام است . اما اين ظاهر قضيه است که حضرت حاکم می داند و از حقيقت بی خبر است . پس از گذشت بيست و پنج سال جامعه دچار چنان نابسامانی روانی و پريشانی ذهنی شده که در وصف نمی آيد . فشار های روانی وارده از سوی حکومت الهی ،از جامعه ما جامعه ای بيمار و افسرده ساخته است . بيماری جامعه ايرانی چنان عود کرده که بر شلاق زدن فرزندانش در ميادين و شکنجه شدن مبارزانش در سياهچاله ها می خندد . با شنيدن جنايت های تکان دهنده سرگرم می شود و هر روز روزنامه را به اميد شنيدن جنايتی تازه چون سربريدن پسر بدست مادر و تجاوز و قتل کودکان ورق می زند . از ديدن خردشدن و بی آبرويی زنانش لذت می برد . جوان و نوجوان خود را تحقير می کند . دشمن خونخواره اش را خوب می شناسد اما تملقش می گويد و به شکلی مهوع به ستايش او می پردازد . عاشق پول است و قدرت را می پرستد اما گناهان و کثافت کاری هايش را به پای آفريدگار سيلی خورده و چهره در هم کشيده می نويسد . آنها که حق بگويند و شجاعانه بر حرف خود بمانند را احمق قلمداد می کند . عاشقان را هم احمق می داند . ريا می کند و کم فروش است . خودپسند است و بسيار محافظه کار . دروغ می گويد . تهمت می زند . با خوبان بد است و با بدان خوب .......
جامعه ما مدتهاست دين را بوسيده و کنار گذاشته ، شرافت را به پای قدرت و ثروت قربانی کرده و عدالت را به زباله دانی انداخته است . سزای اين جامعه آيا غير از همين وضع نکبت باری ست که در آن به سر می برد ؟
قد خلت من قبلکم سنن فسيرو فی الارض فانظرو کيف کان عقبة المکذبين . همانا پيش از شما وقايعی رخ داده است . پس در زمين بگرديد و بنگريد ، سرانجام دروغ انگاران چه بود ( آل عمران/137)
<<<<<<<>>>>>>>>
عيسا گفت : شيطان نيرومند است .
محمد گفت : شيطان ضعيف است.
بنظر شما حرف کداميک درست است ؟
بوسه هايم به خطا رفت به پيشانی تو
ور نه لعل لب تو سجده گه بوسه ی ماست
[ تصور کنيد اگر شاعر شيدا ی عزيز ما از لحاظ بينايی مشکل پيدا کند و اشتباها جاهای ديگری از معشوق را به عنوان سجده گاه نشانه رود!]
اين شعـر رو 6، 7 سال پيش تو دوران سربازي در نيروي هوائي ارتش ايران گفـتم!!
آسمان آبي بود
و لباس ما نيز....
باد ســرد پائيز ،
برگها را به زمين مي افكــند....
موهاي كله ما را نيز
شهرِ خوب و رنگي...
ديگه كمــرنگ شـده بود...
رنگ آن آبي بود
همه جا آبي بود...
همه در رنج و عذاب ..
پر كار و زحمت
همه در دام عظــيمي...
بود نامش ”خدمت“!!
همه دارند كلاهي بر ســر ...
طول و عرضش چه دراز..
نام آنها ”سرباز“!!
اين كلاهييست كه نه يك روز و دو روز است به ســر..
چه كلاهي كنون رفــته به ســر
آه از اين درد ســر
خاك عالم بر ســر.. خاك عالم بر ســر.....!!!
* * * *
آن همه مهرو وفا يادش بخير
آن همه لطف و صفا يادش بخير
با تو بودن، با تو گفـتن
حرف هاي بي ريا يادش بخير
دست پخـت خوب مادر،
صحبت گرم پدر يادش بخير
آن كت و شلوار زيبا
كله پُر مو كنون يادش بخير!
روز را تا لنگ ظهر در خواب ناز
آن تُشــك جنسـش پرِ قو، با پتو يادش بخير!
در كنار سفره رنگين نشسـتن دور هم
هي بخور! حالا نخور پس كي بخور؟ يادش بخير!
قبلِ خدمت صبح را تا شب رساندن
بي خيال در كوچه ها يادش بخير!
كوچه ها، پس كوچه ها را متر كردن تا به صبح
از سـر كوچه به ته، يادش بخــير
آخر هفـته كنار خويش و قوم
گفـتن و خنديدن و شور و صفا يادش بخير
اي خدا! ما هم زماني مثل ديگر مردمان
عقل و هوشي داشـتيم، يادش بخير!!
برده سربازي كنون عقل از سرم
كرده ارتش را دوسـاله ”شــوهـر“ م !!!
اي خدا ! ما هم زماني مثل شيران دمان
يال و كوپال و تواني داشـتيم، يادش بخـير!
حال گشـتم همـچو موشي زير دوش
كوش آن شوق و شعـف، شور و خـروش؟؟!
گريه شـبها ميكـنيم. خنده ها يادش بخير
يادش بخـير، يادش بخـير، يادش بخــير....!!
* * * *
كاش قــدري مخ درون كله بود!
قـدر دريا نه! به قـدر ذره بود!
چون كه حالا وارد خدمت شـديم
سوي خود از خود بسي لعـنت شديم!
چپ چپ و راست راست ها از يك طرف،
كله پوك و تهي از عقل (!) از ديگر طرف
همچنين پاسِ شب و خدمت به خلق،
كشـته سربازي چومن را،
شوت كرده اون طـرف* !!!
چند وقتيه از حضور نيروهاي ويژه پليس كه سوار خودرو هاي لند كروز هستند ميگذره و يك عده آدم خود فروخته آمدند به اين نيروها اعتراض كردند كه اين چه حركتي بود! از نظر من اين بهترين اقدام ممكن بود و بايد از اين نيروها به نحوه شايسته اي تقدير شود قبل از حضور اين نيروها در فاصله اين سالهاي پس از رييس جمهوري خاتمي با هر دختري آشنا ميشدي و ميگفتي سلام ميگفت عليك سلام! و بعد شروع ميكرد از رستوران سنتي كه همكلاسيش و دوست پسرش رفته بودند تعريف كردن كه يعني بله ما هم بريم! بعد هم كه ميرفتي اونجا ميديدي يك غذاي مزخرف با يه اسم عجيب جلوته مثلا رست بيف يايه چيز ديگه و يكي هم وسط رستوران با شلوار كردي ستار ميزنه دنگ دنگ! بعد از خوردن غذ او چايي و قليون و اينا گارسون با صورت حساب مياد طرفتون درهمين لحظه دختر خانم با لبخند ملايمي ميگه مرسي از لطفت عزيزم شب خيلي خوبي بود واقعا لطف كردي! واين يعني اينكه خانم مهمون تشريف دارند وخودت بايد پول بدي! حالا خوبه خود دختره پيشنهاد داده ها! بگذريم صورت حساب هم اينطوريه
2 پرس حالاوياي ماداگاسكاري 16000 تومن - 2 تاچايي 1000 تومن -نوشابه سالاد و سرويس 3000 تومن - موزيك زنده! 4000 تومن
قليون 3000 تومن - رزرو ميز 2000 تومن - انعام گارسون 1000تومن - جمع 30000تومن
و بعد ملاقاتها هم محدود ميشد به همين جور جاها كه هر بار آدم ورشكست ميشد اما حالا به لطف حضور نيروهاي ويژه مثل زمان هاي طلايي قبل از خاتمي تا دختر خانم ميگه بيا بريم كافي شاپ بانانا گلاسه بخوريم ميگيم زرشك! ميگيرنمون!!! بيا خونمون خودم برات شير موز درست ميكنم از باناناگلاسه بهتر!!! خلاصه بر خلاف تمام تبليغات منفي بايد گفت نيروي انتظامي تشكر تشكر
بيا بريم به خونه ---- ديگه نگير بهونه
نيروي انتظامي---- گيردادنات چه خوبه
دوست دخترت ميدونه ---- كارش ديگه تمومه
پی نوشت: اين متن رو بر خلاف تصورم يک دختر واسم فرستاد و 100 بار هم تاکيد کرد که تو رو خدا بذار تو وبلاگ ! ما هم گذاشتيم ! اما نظر خودم 100 % نظر بالا نيست!
mohammad kaster
اين سوالی بود که يه جوون آمريکايی از رفيقش که در مدت کوتاهی بسيار پول دار شده بود پرسيد.
او هم در جواب گفت : هيچی داشتم بيرون شهر می رفتم که ديدم يکی داره هندوانه می فروشه , من هم به اندازه 20 دلار ازش هندونه خريدم. آوردم شهر ديدم ازم 30 دلار می خرنش. خوب فروختمش.
با 30 دلار دوباره برگشتم و هندونه خريدم و فروختم 45 دلار. دوباره با 45 دلار هندونه خريدم و اومدم شهر فروختم ... اينقدر اين کار رو ادامه دادم تا اينکه عمه ميليونرم فوت کرد و چندين ميليون دلار به من به ارث رسيد.
داشتم فکر می کردم چی می شد ما هم هندونه می فروختيم. !!!
سوال اول
اگر زني را بشناسيد که حامله شده است و در حال حاضر هشت تا بچه دارد که سه تا از اونها کر هستند و دو تا کور هستند و يکي عقب مانده ذهني و خودش هم به بيماري سيفليس دچاره بهش ميگين که بچه اش رو بياندازه؟
قبل از اينکه جواب بدين سئوال بعدي رو هم بخونين
سئوال دوم
وقتشه که رييس جمهوري کشورتون رو انتخاب کنين اين اطلاعات در مورد سه کانديد در دست است
کانديد اول:هم عقيده با سياستمداران فاسد در مشورت با ستاره شناسان. دو تا معشوقه داره و کلاه سر همسرش ميذاره. مرتب سيگار ميکشه و در روز هشت الي ده مارتيني ميخوره.
کانديد دوم: دو بار تا حالا از پارلمان اخراج شده تا ظهر ميخوابه در دوران کالج به مورفين معتاد بود و يک چهارم ليتر ويسکي هر شب ميخوره.
کانديد سوم: سرباز کهنه کار جنگ -گياه خوار- سيگار نميکشه-بعضي وقتها يک يا دو آبجو ميخوره و سر همسرش کلاه نميذاره.
اول تصميم بگيرد بعد جواب را چک کنيد
کانديد اول اسمش هست فرانکلين روزولت
کانديد دوم اسمش هست وينستون چرچيل
کانديد سوم اسمش هست آدلف هيتلر
و سر آخر اينکه اگر به سئوال اول درباره انداختن بچه جواب بله داديد بايد بگوييم که شما همين الان لوديک بتهوون را کشتين ! شما چه جوابی به سوالات بالا دادين ؟
mohammad kaster
اين خطهى زرخيز خدا را مفروشيد
هر ذرهى اين خاك بُود مهر گياهى
بيهوده چنين مهر گياه را مفروشيد
اندر پى مستى به يكى جرعهى خوناب
بيهوده چنين پيك صفا را مفروشيد
احكام خدا جمله به اغماض و گذشت است
با حكم خود، آيين خدا را مفروشيد
سوداى شما غارت و قتل است و خيانت
اين امتعهى هرز بلا را مفروشيد
از بهر دو روزى كه سوار خر خويشايد
تاريخ پر از غز و كيا را مفروشيد
تقوى كه نداريد به سوداى ديانت
چون زهدفروشيد، ريا را مفروشيد
اكنون كه خريدند شما را به زر و جاه
شرمى ز خدا كرده و ما را مفروشيد
آيين خدا را كه زدى چوب حراجش
ارزانتر از اين، شخص خدا را مفروشيد
شعر از "هوشنگ"
تا سحر اى شمع بر بالين من
امشب از بهر خدا بيدار باش
سايهى غم ناگهان بر دل نشست
رحم كن امشب مرا غمخوار باش
كام اميدم به خون آغشته شد
تيرهاى غم چنان بر دل نشست
كاندرين درياى مست زندگى
كشتى اميد من بر گل نشست
آه! اى ياران به فريادم رسيد
ور نه مرگ امشب به فريادم رسد
ترسم آن شيرينتر از جانم، ز راه
چون به دام مرگ افتادم رسد
گريه و فرياد بس كن شمع من!
بر دل ريشم نمك ديگر مپاش
قصهى بىتابى دل پيش من
بيش ازين ديگر مگو، خاموش باش
جز توام اى مونس شبهاى تار
در جهان ديگر مرا يارى نماند
ز آن همه ياران بجز ديدار مرگ
با كسى اميد ديدارى نماند
همدم من، مونس من، شمع من
جز توام در اين جهان غمخوار كو؟
واندرين صحراى وحشتزاى مرگ
واى بر من، واى بر من، يار كو؟
اندرين زندان من امشب، شمع من
دست خواهم شستن از اين زندگى
تا كه فردا همچو شيران بشكنند
ملتــــــــم زنجيرهاى بنـــــــدگى
شعر از " معلم شهيد" – كتاب دفترهاى سبز
;till the time is like this
;and the earth is unkind
the best there is
... is to leave the worldly world
بهترين
تا زمان چنين است
و زمين نامهربان است
ترك دنياي خاكي
بهترين است ...
داريوش آگاه
اين هم از مزايای 72 ساعت بیخوابی و نيز رفتن به مهرشهر و فرديس و برگشتن به خونه در ساعت 1 شب؛ تا بعد.
همان ترانه هايي كه وقتي گوششان مي كني، فكر مي كني سالهاست گيتاري در دست داري و اين ترانه را براي عشق هميشگي ات – چه عاشق باشي و چه نه – زمزمه كرده اي.
همه ترانه هايي كه گاه حتي هنوز اصلش را هم نشنيده اي...
فرقي ندارد اين ترانه ها براي چه سالي باشد... مهم اين است كه تو را به گذشته و لحظه هاي خوش نداشته ات ببرد.
بردي از يادم...
اگه يه روز بري سفر...
عاشقم من...
خاطرت آيد كه آن روز...
و شايد صدها ترانه به يادماندني عاشقانه ديگر...
باز هم بايد به سراغ همان اصل هميشگي نوستالژي يابي برويد. اگر با شنيدن هر يك از اين ترانه ها به دنيايي ديگر مي رويد، اگر احساستان دگرگون مي شود، بدانيد يك نوستالژي باز هستيد... يك عاشق.
عاشق نوستالژي هاي نداشته
ای عزيز جان من! من برای مرگ خود يك بهانه میخواهم، يك بهانهی پوچ عاشقانه میخواهم؛ از غمی كه میدانی، با تو بودن مرگ است، بی تو بودنم هرگز؛ گر بهانه اين باشد، من بهانه میگيرم عاشقانه میميرم...
**
اصولاً چون "جمعهها خون جای بارون میچكه" خيلی حالم گرفته؛ اميدوارم كه زود بگذره.
**
پيام! يادآوری میكنم كه: "رفاقتها بوی آب هويج گرفته"؛ خيلی باحالی "زن ذليل"!!!
فاجعه در راه است، ساعت واقعه لحظه به لحظه نزديك و نزديكتر ميشود. شنيدن صداي واقعهاي سخت و سنگين چندان نيازمند گوشهايي شنوا نيست. كمي تيزبيني و تيزهوشي ميخواهد و اندكي نگاه دقيق به وقايعي كه صبح تا شب شاهد آن هستيم. چونان مرداني خشمگين ميمانيم كه در خانهاي بر سر سهم خويش، خشمآلود و بيصبر عربده بر سرهم ميكشيم و پيراهن هم ميدريم و ديوارهاي خانه ميلرزند و آوارهاي خانه لحظه به لحظه انتظار فرود آمدن را ميكشند. اگر زمان از دست برود آنكه پيروز شود ويرانهاي را به دست خواهد آورد و آن كه شكست بخورد ويرانهاي را از دست خواهد داد.
1 - جنگ قدرت محور اصلي فاجعه ملي ماست. دو گروه قدرت رودرروي هم ايستاده، يكي در حسرت گذشتهاي كه از دستانش رفته است و ديگري به اميد آيندهاي كه به دست خواهد آورد چنان چشم در چشم خيره شدهاند كه از دست رفتن همه چيز را نميبينند و شايد اميدي دارند كه وقتي رقيب از رقابت حذف شد بتوانند همه چيز را از نو بسازند. امّا واقعيت نشان ميدهد كه پيروزي يكي از اين دو، با همين قاعده بازي كه هست و تغييرناپذير به نظر مي رسد تقريباً محال است. پس زمان و واقعيت اجتماعي بيتوجه به خواست ما سرنوشتي را خواهد گزيد كه جايي براي هيچكدام از اين دو جناح در آن نخواهد بود. و اين خود به تنهايي فاجعه است. فاجعهاي شبيه همه فروپاشيها و همه انقلابها. و اگر سرنوشت سومي بر سرمان فرود نيايد وضع بدتر خواهد شد. همه مردان كار و مديران جامعه ما به جنگجوياني بدل خواهند شد كه ميزها را رها خواهند كرد و زندگي، در اثر جنگ آنان، متوقف خواهد شد، حاصل ديگر اين جنگ رهاشدن جامعهاي بسيار پويا در دامن آسيبهاي اجتماعي گسترده است، فقر و فلاكت، بيكاري، فحشا، جرايم اجتماعي، بيماريهاي رواني و توسعه نوميدي اولين نتايج اين جنگ است.
2 - تغييرات سريع و تند در ساختار قدرت سياسي، جا به جايي حيرتانگيز نيروها در قدرت قرارگرفتن متهمان پيشين و متهم شدن قدرتمندان پيشين، متهم بودن مسئولان امنيتي و امنيت داشتن متهمان ضد امنيت، ورود و خروج نيروها از قدرت موجود با سرعتي باورنكردني هر سياستمداري را درگير روياي قدرتي فراوان ميكند. بسياري شبها خواب صندلي قدرت را ميبينند و اين قدرتگرايان با فريبكاري و گاه با روشهاي سياسي به رقابت با ديگراني برميخيزند كه يا بر صندلي نشستهاند يا براي نشستن بر صندليها كمين كردهاند. مديران، امنيت شغلي خود را از دست ميدهند و به جاي پرداختن به سطح مديريت و تكنوكراسي دائماً مشغول دفاع از خود ميشوند. رقباي مقتدر جلوي هر حركتي را ميگيرند و قدرت بدون اقتدار باقي ميماند.
صندلي وجود دارد، امّا كسي قدرت تصميمگيري و اجرا ندارد. حكايت شهردار تهران از اين حكايتهاست. او يكي از مديران مقتدري است كه راهها را ميداند، امّا هر روز بايد به سئوالات رقباي سياسي پاسخ دهد. مشكل فقط در يك جا نيست، شهرام جزايري هم قرباني جنگ قدرت است، رئيس قوه قضاييه هم قرباني جنگ قدرت است، رئيسجمهور هم قرباني جنگ قدرت است.
3 – امّا، مشكلات ملّي ما اعم از جنگ سياسي است. بخش وسيعي از مشكلات عظيم كشور ما تنها توسط مديراني قابل حل است كه فارغ از مجادله سياسي، در اتاقهاي كارشناسي با آرامش و بدون اضطراب بنشينند و گرههاي كور و درهم ريخته را يك به يك باز كنند. امّا هرچه ميگذرد جنگ سياست كلافها را بيشتر در هم ميپيچد و گرهها را كورتر ميكند و ما را گرفتارتر از پيش. چرا مترو راه نميافتد؟ چون شهردار درگير شوراي شهر است. چرا دانشجويان زنداني آزاد نميشوند؟ چون رئيس دادگستري درگير بيانيهنويسياند. چرا بحران در روابط خارجي دائماً تشديد ميشود؟ چون منافع ملي ما با تعاريف حزبي و جناحي داخلي گره خورده است. چرا زندانيان مالي تعيين تكليف نميشوند؟ چون پروندههاي سياسي جلوتر از آنهاست. و اين گره روز به روز كورتر ميشود.
4 – جنگ سياست باعث ميشود تا جناحها روز به روز راديكاليزه شوند و حاصل راديكاليزه شدن مجادلات سياسي، كاهش مشاركت عمومي و دپليتيزه شدن عموم جامعه است. تمام ماشينها در بزرگراهي كه چند ماشين به سرعت حركت ميكنند از هراس تصادفي ناخواسته كنار ميكشند و به اين سرعت كور و بيدليل نگاه ميكنند. در اين جدال بيسرانجام هركس پيروز شود چيزي به دست نميآورد. چون بخش عظيمي از مردم از صحنه مشاركت سياسي خارج شدهاند. متأسفانه دوستان سياستمدار اشتباه ميكنند. به زعم تصور آنان جامعه مدني جامعهاي نيست كه اكثريت آن روز و شب دغدغه سياست داشته باشند. اين فقط ويژه يك جامعه عقبمانده و بدوي است. جامعه هرچه به شرايط مدني نزديك شود و قانومند گردد سهم سياست در آن كاهش خواهد يافت.
5 – اصلاحات اجتنابناپذير است، همگان اين را دريافتهاند. حتي مخالفان سرسخت سه سال پيش اصلاحات امروز خود را اصلاحطلب ميدانند، با پيش فرض آنها را محكوم نميكنيم. ميدانم كه بسياري از رهبران اصلاحطلب و حتي مخالفان اصلاحات بيشك پاك و صادقاند، امّا ترديد ندارم كه در پس گفتهاي اصلاحطلبانه بسياري از سياستمداران (در حوزه اصلاحطلبي يا مخالفت با آن) تنها هيستري قدرت، انگيزه حركت سياسي است. اصلاحات يك جنبش اجتنابناپذير اجتماعي است، توسعه اجتنابناپذير اجتماعي ما را مجبور ميكند كه وضع سياسي، اقتصادي و اجتماعي را با تغييرات جمعيتي متناسب كنيم و اين معني اصلاحات است. به اصلاحات احترام ميگذاريم و به بسياري رهبران آن، امّا از جنگ قدرت فاصله ميگيريم. ما مجبوريم كه به سرعت فاصله مديريت اجرايي را با مديريت سياسي افزايش دهيم، اگر چنين نكينيم مجادله قدرت مديريت را دستخوش طوفانهاي روزمره خواهد كرد. حاصل اين واقعه فروپاشي يك نظام حكومتي نيست، بلكه فروپاشي يك كشور و يك جامعه است.
6 – آمارها وضع تلخي و سياهي را نشان ميدهند، افزايش بيماري رواني و عصبي ناشي از وضع بحران اجتماعي آمادگي افزايش جرم و جنايت را نشان مي دهد. بيكاري فراوان خود منشا فساد و فحشا و جرم است. نداشتن امنيت اقتصادي و شغلي منشا فساد مالي است. در كنار گوشمان خودكشي و روسپيگري و اعتياد و رشوه بيداد ميكند و جنگجويان سياست با اميدي واهي به اينكه اگر قدرت را به چنگ بياورند چنان ميكنند و چنين ميكنند و محافظان قدرت با هراسي موهوم از اينكه اگر ديگري را در قدرت شريك كنند چنين ميشود و چنان ميشود آتش خشم و جنگ را به خرمن آماده سوختن نزديك ميكنند. يك هفتهايست كه آنچه در بالا نوشتم شديداً فكرم را مشغول كرده و آزارم ميدهد با جوانترها كه صحبت ميكنم تب پوپوليستي اعتراض چنان داغشان كرده كه دهانشان پيش از شنيدن حرف به سئوال باز است و مديران و بزرگان سياست خود نيز همين درد را كه گفتم دارند. در اين وضع گمانم اين است كه چارهاي جز فاصلهگرفتن از مجادلات گروههاي مختلف قدرت نداريم. گمانم اين است كه آنان حقيقت را ميدانند، اما توهم خوشبيني از يك سو و ميل به قدرت از سوي ديگر فاصله آنان را با واقعگرايي بيشتر و بيشتر ميكند. به عنوان نويسندهاي كه در مركز بحران زندگي ميكنم و مينويسم قصد كردهام كه حوزه انتقاد خود را به حوزه كارآمدي و نقد اصلاحطلبانه نزديك كنم و حتيالامكان از حوزه جنگ فاصله بگيرم. از وحشت مرگ نيست كه جنگ را دوست نميدارم، بيشتر از همه چيز هراس من از نابودي لحظههايي است كه ميميرند و فاصله ما را با نجات بيشتر ميكند.
سيد ايراهيم نبوی
بوی حلوا و همهمه و هجوم نابهنگام گريه می آيد
کسی از رفتگان اين سرزمين چيزی نمی پرسد
و همواره لبی برای انکاری هميشگی باقی است
کسی نمی پرسد ميان نگاه و شب و آن دلهره چه گذشت
چرا هميشه مردم اين سرزمين پر از هوای گريه و مکث و اندکی دلهره اند
کسی نميداند
بی شک دليلی هست برای اين وقفه های بی دليل
برای مکثی طولانی ميان من و يک نگاه و بعد هم ما شدن
يا کسی نمی داند يا ندانستن هم وقفه ای است در اين سرزمين
من بارها کودکان اين ديار را ديده ام
هميشه سوالی در ذهن، بغضی در گلو و سخنی بی صدا به لب دارند
حتی کودکانشان هم بی دليل مبهوتند
بهتی ساده و صادق که از چشمانشان پِيداست
از کوچه هاشان که می گذری
بانگ الرحمن و ضجه و زنجره می آيد
کسی را در کفنی سفيد به ديدار خاک می برند
و در ديوار پهلويی زنی ابستن از مرگ بشريت
نوزادی را به ارمغان زيستن مژده می دهد
يا آنکه بداند در خانه بغلی کسی را به ديدار با خدا برده اند
در گذر بعدی زنی را به استقبال بخت می برند
کودکانی از پی آنان می دوند
نقل و نبات و شيرينی
خنده هايی بی وقفه
و باز نگاهی مبهوت ميان من تا ما شدن
شهر عجيبی است
ميان دو ديوار گاهی به اندازه تنهايی ما فاصله است
از کنار خانه ها که می گذری
مردمی را می بينی که در تکاپوی ساده ای برای زيستن دست و پا می زنند
زندگی تبلور عجيبی دارد در نگاه اين مردمان
برا ی ترساندن کودکان اين ديار حتی يک نگاه هم کافی است
زنان اين سرزمين هميشه در زير ردائی از عفت و پاکدامنی مانده اند
عصر ها ساعات عجيبی است زنانی را می بينی در کنار درهای خانه ها شان
به حراج سخنان کوتاه خود نشسته اند
و مردانی که خسته از پيکاری طولانی برای زيستن به خانه می آيند
مفهوم نابی است خانه در ذهن مردان و زنان و کودکان اينجا
اما مقدس نيست
شبها از خانه ای صدای شيون و زاری يک زن را می شنويم
و در خانه پهلوئی جائی که شايد يک ديوار تا صدای شيون فاصله است
جائی که شايد ديوار هم مانع عبور صدا نمی شود
صدای شيونها با خنده های زن و کودکان آن خانه می آميزد
و آميزش تلخی است آميزش سکوت و همهمه
روزها در هر گذر جای بحثی است
اگر اندکی درنگ کنی هر روز کسانی را می بينی
که به جرم گفتار حقيقت و شايد به جرم پروا و يک فرياد
به معراج دار می روند
نقاشی های کودکان اينجا پر از دار و ديوار و درنگ و دلهره است
مادران به کودکانشان کشيدن گل را نياموخته اند
و يا سرود ساده بی وقفه زيستن را
اما زندگی درنگی ساده است
درنگی ميان بودن و رفتن
مردمان اين سرزمين صبحها با صدای زنجره ها به استقبال روز می روند
و شبها آوای بغض کودکان خيابانی همدم خوابشان می شود
ولی آنان زنده اند
و تحرک دردی است که از اعمالشان پيداست
من تنها به دنبال يک سوال آمده ام
مردم اينجا نه می خندند نه می گريند نه می رنجند
آنان چگونه زنده اند ؟؟؟
دلارام
Delkash_a@hotmail.com
مراحلی كه در اينترنت توسط يك جوان ايرانی دنبال میشود:
1- ...!!!
2- ID گرفتن از چند سايت مهم و سپس "E-Mail بازی!"
3- كشف چيزی بنام Chat كه در قديم از نوع نوشتاری شروع میشد؛ سپس انواع سهبعدی، صوتی، صوتی-تصويری.
4- بعد همه به اين فكر میافتن (بخوانيد: يك فرد پدر بيامرزی ما رو به اين فكر ميندازه!) كه خب! حالا بايد يه سايت فارسی واسهی خودمون داشتهباشيم؛ ناسلامتی كلی اينكارهايم!!!
5- خدا میدونه فردا چی ميشه! (به ياد فريدون فروغی خدابيامرز افتادم كه میگه: مگه فردا چی ميشه!؟ تو ميدونی)
هر كدام از مراحل بالا با شور و شوق شروع شده و سپس از بس شورش رو درمیاريم! كه ديگه حالمون ازش بهم میخوره! (خب! اين طبيعت ما ايرونیهاست كه يا افراط يا تفريط) بعد انگار كه دنبال سرگرمی تازه باشيم يه چيزه ديگه واسه خودمون گير مياريم و دوباره شروع ميشه. ما(بخوانيم:"من!" -< نمیدونم چرا بعضی از ما اينقدر خودبزرگبين هستيم!!!) كه فعلاً از اين "وبلاگ" خوشمون اومده و حالاحالاها دوست نداريم ولشكنيم. اينجا درددل میكنيم، از چيزايی كه خوشمون مياد (يا جديد هستند) حرف میزنيم، از وبلاگهای ديگه بدون اجازه مطلب نقل میكنيم!!! (اين هم از اون عادتهای بد ماست كه هيچوقت نمیخواهيم برای حقوق ديگران احترام قائل بشيم! حداقل من كه اينطورم، نه!؟) و هزارتا كار ديگه كه از دستمون بر بياد...
اميدوارم كه كارهای همه ما در كل مفيد و مثبت باشه و چند گام به جلو.
خب! چی بگم؟ اين دفعه از چی بنالم!؟ آها، از اينكه سرويس اينترنت شبانه داشتن يكی از دردسرهايش "خواب موندن" است، اين وقتی بدتر ميشه كه با چندنفر هم قرار داشتهباشی و روز قبل گفته باشی: حتماً ميام، وايستيدها! بيچاره رفقايی كه سرقرار انتظار میكشن. آخه اين "انتظار" هم بدكوفتیيه! همينجا از دوستانم به علت بدقولی (بخوانيم خوشخوابی!) معذرت میخوام.
خدا را شكر! بابت اينكه بچههای خوب Chat قديمی ما بالاخره از چندوقت پيش اومدن يك اتاق در Yahoo ساختن و ميشه با اونا دورهم جمع شد. من كه حالم به هم خورد از بس رفتم توی اتاقهای مختلف و بوی شديد Sex! حالم رو بهم زد! هر جا میری (اگر ID شما مشخص نكنه كه پسری يا دختر، كه ديگه بدتر!) سوالات از شما شروع ميشه:
Asl، با من رفيق میشی؟ و... بعدهم چندتا آدم ناميزوون!!! پيدا ميشن كه مجلس رو مزيّن میكنن با انواع فحشهای آبدار!!! تعدادی هم لطف میكنن و نرمافزارهای Hack و Boot رو امتحان میكنن. واقعاً تعداد اتاقهايی كه در اونها بحث درست و حسابی ميشه خيلی كمه؛ من كه قبلاً از اين روم به اون روم آواره بودم و كمتر يافتم.
خب! چه بايد كرد!؟ پيشنهاد میكنم: اول(و مهمتر): بخودمون بيايم! چرا هميشه زحمت میكشيم و جلوی پامون رو نگاه میكنيم!؟ دوم: بابا! اونايی كه فقط به فكر Sex هستن، میتونن اتاق مخصوص به آن را راه بيندازند، چه اشكال داره!؟ خجالتی بودنمون منو كشته!(البته اين هم از مشكلات جامعه ماست، وقتی جلوی روابط سالم رو ميگيرن همين ميشه ديگه! تازه الان كه خوبه، اگه زنده بوديم بيا چند سال ديگه واست بگم!) سوم: يكی از مهمترين هدفهای هر رژيمی اينه كه "نسل جوان و فعال جامعه" را با چيزهای پيشپاافتاده سرگرم كنه تا نفهمن چی بسر مملكتشون مياد، فعلاً هم به لطف آقايون! اين Sex لعنتی فكر اكثر ما رو بخودش مشغول نگهداشته، بعلاوهی بيكاری و اعتياد (چه معجونی ميشه!!!) ولی بايد در كل به فكر پيشرفت وطن خودمون باشيم كه پيشرفت تكتك ما در گروی همينه. باقی چيزها هم بايد از راه درست حل بشه. خب ديگه خيلی بالای منبر بودم! بیخيال! مثل اينكه حالم خيلی بده!!!
من كه تسبيح نبودم، تو مرا چرخاندی
مشت بر مُهرهی تنهايی من پيچاندی
مُهر دستان تو دنبال دعايی میگشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذكرها گفتی و بر گفتهی خود خنديدی
از همين نغمهی تاريك مرا ترساندی
بر لبت نام خدا بود –خدا شاهد ماست-
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی
دست ويرانگر تو عادت چرخيدن داشت
عادتت را به غلط چرخهی ايمان خواندی
قلب صدپارهی من مهرهی صد دانه نبود
تو ولی گشتی و اين گمشده را لرزاندی
جمعكن! رشتهی ايمان دلم پاره شدست
من كه تسبيح نبودم، تو چرا چرخاندی؟!
نغمه رضايی
* يه كم شعر كهنه حال كنيم!